کتاب «شبهای روشن» شاید یکی از زیباترین داستانهای ادبی دربارهی تنهایی و عشق یکطرفه باشد؛ اثری که برخلاف شاهکارهایی مانند «جنایت و مکافات» و «ابله» چندان مورد توجه قرار نگرفته است، اما همچون سایر آثار بزرگ داستایوفسکی شایستهی نقد و بررسی عمیق است. در این داستان نیز با راوی بینامی مواجه میشویم که روزهای سختی را پشت سر میگذارد و زندگی چندان با او سازگار نیست.
فیودور داستایوفسکی بهعنوان یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ، در آثارش به مضامین انسانی، فلسفی، هستیگرایانه و مذهبی میپرداخت و شرایط سیاسی-اجتماعی روسیه در قرن نوزدهم را با دقت تحلیل میکرد. دیدگاههای او دربارهی انسان با گذر زمان نه تنها کمرنگ نشده، بلکه در دنیای مدرن معنای عمیقتری نیز پیدا کردهاند. در آثار داستایوفسکی، موضوعات مهمی مانند خودکشی، فقر، دستکاری روانشناختی، اخلاقیات و رویاپردازی هم دیده میشود. او در نوشتههای اولیه خود از رئالیسم ادبی و ناتورالیسم الهام میگرفت و به نویسندگان پیشین اقتدا میکرد، اما با گذر زمان، سبک و لحن منحصر به فرد خود را توسعه داد. «شبهای روشن» یکی دیگر از آثار ارزشمند اوست که هر دوستدار ادبیاتی باید به آن توجه داشته باشد.
نقد کتاب «شبهای روشن»؛ مرثیهای برای عشقهای از دست رفته
داستان «شبهای روشن» برخلاف انتظار، با ریتمی تند پیش میرود و در طول چهار شب و یک صبح روایت میشود. این داستان درباره دو فرد منزوی است که هر یک به دلایل مختلف احساس تنهایی عمیقی دارند، اما وقتی در کنار یکدیگر هستند، برای مدتی کوتاه آرامش را تجربه میکنند.
آنچه این اثر داستایوفسکی را تاثیرگذار میکند، نه فقط شباهت تجربههای ما با موضوع تنهایی، بلکه زیبایی، تلخی و دردناکی هر صفحه است که خاطرات دردهای شخصی گذشتهمان را زنده میکند. علاوه بر این، داستان با مهارتی فوقالعاده احساسات شخصیتها را به تصویر میکشد و ما را با آنها همدل میکند. داستایوفسکی این احساسات، چه شادمانی و چه اندوه، را با زبانی ساده و عاطفی بیان میکند؛ گویی این داستان را از اعماق قلبش نوشته است و در پی نمایش تواناییهای ادبی خود نیست.
همین سادگی و صداقت باعث میشود که عشق میان دو شخصیت اصلی ما را کنجکاو کند؛ ما میخواهیم شاهد به نتیجه رسیدن این عشق باشیم و با شکستهای آنها نیز عمیقاً رنج میکشیم. برای کسانی که شکستهای عشقی را تجربه کردهاند، «شبهای روشن» میتواند حتی دردناکتر باشد، اما شاید هدف همین باشد: اینکه ما به اهمیت عشق پی ببریم و قدر آن را بدانیم. غمانگیزتر از همه این است که بسیاری از رویدادها از کنترل شخصیتها خارج است، و آنها باید خود را با شرایط ناپایدار وفق دهند و واکنش نشان دهند.
«شبهای روشن» داستانی روایتمحور است، اما نقطهی قوت اصلی آن در شخصیتپردازی و نحوهی نمایش دو کاراکتر اصلی نهفته است. اولین شخصیت، راوی بینام داستان است؛ مردی تنها که تشنهی عشق است و اشتیاقش برای یافتن آن در هر جملهای که میگوید، قابل لمس است. او مردی است نه چندان صبور، اما بسیار مودب و در عین حال گاهی بیش از حد رک و صادق. با اینکه شخصیت پیچیدهای ندارد، هر چه داستان پیش میرود، بیشتر به او علاقهمند میشویم. راوی بیشتر زمان داستان را در حالتی از خوشخیالی سپری میکند، به دنبال عشقی عمیق است که یا وجود ندارد یا اگر هم وجود داشته باشد، هیچ تضمینی برای تحقق آن نیست.
او به شکلی ناامیدانه به این امید تکیه میکند که شاید سرانجام خوشی در انتظار او و دختری باشد که حتی بهدرستی نمیشناسد. رفتارهای هیجانی و خوشبینی خیالپردازانهی او ممکن است برای بزرگسالان غیرواقعی یا حتی مضحک به نظر برسد، اما بسیاری از ما در جوانی چنین احساساتی را تجربه کردهایم، بهویژه در نخستین مواجهه با عشق یا کسی که به او حس خاصی داشتیم و او نداشت. توصیفهای داستایوفسکی از حالات روحی او، بهخصوص در لحظاتی که تلاش میکند ذهنش را آرام کند و در عین حال این احساسات درونی را به دختر نشان دهد، برای بسیاری از خوانندگان لحظاتی آشنا و قابلدرک است.
شخصیت دوم، ناستنکا، زن جوانی است که شباهتهای زیادی با راوی دارد؛ فردی حساس که نمیتواند احساسات خود را در برابر حوادث پیشبینینشدهی زندگی مدیریت یا پنهان کند. او نیز برای آیندهای که انتظارش را میکشید اما هرگز به وقوع نپیوست، سوگواری میکند و بهتدریج در حال یادگیری است که با عشق از دسترفتهاش کنار بیاید. «شبهای روشن» بهخوبی حس ناامنی و دغدغههای ناستنکا را بررسی میکند و سادگی او را در روابط انسانی به نمایش میگذارد.
اگرچه کشمکشهای درونی ناستنکا به اندازهی راوی ملموس نیست، او نیز شخصیتی تاثیرگذار است که خواننده در طول داستان امیدوار است بتواند از مشکلاتش عبور کرده و به خواستههایش برسد. احساسات او بسیار قوی است و این عواطف بهخوبی به خواننده منتقل میشود.
نحوهای که ناستنکا احساسات و عقایدش را با راوی در میان میگذارد، و گاه راوی عمداً این احساسات را نادیده میگیرد، تصویری کامل از ناامیدی را خلق میکند؛ اما با وجود این تضادها، پویایی رابطهی آنها به گونهای است که خواننده را به هر دو شخصیت نزدیک میکند. پایان داستان، اگرچه منطقی و تا حدی قابل پیشبینی است، همچنان تأثیرگذار است و شما را به تفکر وامیدارد. در طول قصه غرق میشوید و در پایان ناگهان از فضای آن بیرون کشیده میشوید تا قطعات پازل را کنار هم بگذارید و به معانی پیچیدهی رفتارها و روابط دو شخصیت فکر کنید.
مضمون اصلی «شبهای روشن» عشق است، بهویژه عشق یکطرفه؛ تجربهای که بسیاری از ما در دورهای از زندگی آن را پشت سر گذاشتهایم. این کتاب به شکلی واقعگرایانه، عاشق شدن را به عنوان نوعی آسیبپذیری روحی به تصویر میکشد و نشان میدهد که شخصیتها در مواجهه با رد شدن از سوی محبوبشان چه واکنشهایی نشان میدهند و چگونه با این بحران احساسی مقابله میکنند.
در عرض چند پاراگراف، شخصیتها از حالتی خوش و امیدوار به غمی عمیق فرو میروند، و این تغییر ناگهانی حال به دلیل عشق یکطرفه، ما را به تأمل درباره احساسات گذشتهمان وامیدارد. شاید حتی این پرسش در ذهنمان شکل بگیرد که آیا عشقی که روزی نسبت به شخصی احساس کردهایم، واقعاً واقعی بوده است یا خیر.
«شبهای روشن» از آن داستانهایی است که میتوان آن را «تلخ و شیرین» توصیف کرد. از یک سو، شیرینی عشق و عاشقی در طول داستان حس میشود، اما در پایان، طعمی تلخ در دهان باقی میماند، چرا که عشق میتواند به همان اندازه تلخ و دردناک باشد. شاید هیچکس نخواهد خود را در جایگاه راوی یا ناستنکا ببیند، اما آنچه این دو با هم تجربه میکنند، قابل توجه و احترام است، و به احتمال زیاد بر آیندهی آنها تاثیر عمیقی خواهد گذاشت.
آنچه که ما امروز هستیم، نتیجهی تجربههای گذشتهمان است؛ تجربههایی که گاهی میتوانند به تراژدی نزدیک شوند، اما در عین حال جهانبینی ما را برای همیشه تغییر دهند. داستانهایی مانند «شبهای روشن» کم نیستند، و برای علاقهمندان به آثار عاشقانهی کلاسیک و نوشتههای داستایوفسکی، خواندن چنین کتابهایی تجربهای لذتبخش خواهد بود.
منبع: tiralmos
نظرات کاربران