اگر دلتنگ هولدن کائوفیلد از کتاب «ناطور دشت» هستید، باید «ماهی جنگجو» را بخوانید. داستان این کتاب، نوشته اس. ای. هینتون، به یادداشتهای نوجوانی «راستی-جیمز» میپردازد؛ پسری که تمام عمرش را در سایهی برادر بزرگترش سپری کرده و به دنبال هویت خود میگشته است.
برادری که «انگار از تو قصهها اومده بیرون»؛ کسی که همه او را دوست دارند و حرفش برای همهی محله اعتبار دارد. او را با لقب «پسر موتورسوار» میشناسند، اگرچه هیچ وقت موتورسیکلت نداشته، ولی دزدیدن موتورها برایش به اندازهی آب خوردن ساده بوده است. زمانی رهبری دارودستههای محلی را بر عهده داشته و بدون هیچ توضیحی از خانه میرفته و برمیگشته. در ابتدای کتاب، راستی-جیمز از غیبت ناگهانی برادرش میگوید؛ برادری که یک بار رفته و دیگر برنگشته.
علیرغم تلاش راستی-جیمز برای نشان دادن بیتفاوتی به غیبت برادرش، سرگشتگی او از این فقدان، حتی برای شخصیتهای داستان هم آشکار میشود. چه برسد به خوانندهای که از همان ابتدا از صداقت معصومانهی راوی آگاه است. پسرک از تنهایی وحشت دارد و این ترس را بارها و بارها با زبانهای مختلف به ما منتقل میکند.
فضای داستان پر از تضاد است. خشونتهایی که در خیابانهای محله جریان دارد، نوجوانانی که هرکدام به نوعی در جستجوی معنا و راهی برای فرار از پوچی هستند، و راستی-جیمزی که همهی اینها را میبیند، اما بیشتر از همه به دنبال آرامش و یک همراه واقعی میگردد. ترس از تنهایی او را به روابطی پیچیده میکشاند؛ مثل دوستیاش با استیو، بهترین دوستش، یا پتی، دختری که ادعا میکند دوستش ندارد ولی نبودنش را نمیتواند تحمل کند.
اما پسر موتورسوار برای راستی-جیمز، برای کل محله و حتی برای ما چیزی فراتر از یک انسان است. انگار نمادی از شورش و آزادی در دنیای نوجوانی باشد. کسی که راستی-جیمز به او حسادت میکند، از او الهام میگیرد، به او تکیه میکند، عاشقانه دوستش دارد و از او متنفر است.
پسر موتورسوار نه اهل ابراز احساسات است و نه حرف زدن. با تمام جذابیتهایش، تصویری از قهرمانی است که زیر بار سنگین زندگی خم شده و نای اعتراض یا روایت داستانش را ندارد. درست برخلاف راستی-جیمز که با تمام سادگی و سرگشتگیاش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد و این حرفها به دل مینشیند. هرچه بیشتر تلاش میکند بیتفاوت به نظر برسد، بیشتر ضعفها و زخمهایش نمایان میشود. زخمهایی که از گذشته و خانوادهاش به ارث برده و در هر قدم زندگیاش، او را به عقب میکشاند.
کوپولا و رنگهای ماهی جنگجو
در سال ۱۹۸۳، فرانسیس فورد کوپولا داستان «ماهی جنگی» را به فیلمی تبدیل کرد. این فیلم به صورت سیاه و سفید ساخته شد، اما نه به طور کامل؛ زیرا ماهیهای رنگارنگ درون آکواریوم تنها عناصر رنگی در تصویر بودند. این انتخاب خلاقانه نمادی از تفاوتها، آزادی و شاید رؤیاهایی است که هیچگاه محقق نمیشوند، چرا که در محدودیتهای آکواریوم جامعهای اسیر شدهاند.
بازی فوقالعاده مت دیلون در نقش راستی-جیمز و میکی رورک در نقش پسر موتورسوار، فیلم را به یک اثر فراموشنشدنی تبدیل کرده است. فرانسیس فورد کوپولا با استفاده از تصاویری سوررئال و موسیقی تأثیرگذار استوارت کاپلند، دنیای تاریک و در عین حال رؤیایی داستان را بر پرده سینما به تصویر کشیده است؛ دنیایی که بیشتر شبیه یک یادآوری مبهم است تا واقعیتی ملموس.
در نهایت، کتاب ماهی جنگجو داستانی است درباره جستجوی هویت، دوستی و پذیرش واقعیت. این کتاب که اگرچه کوتاه است، اما لایههای عمیق آن برای مدتها ذهن خواننده را به خود مشغول میکند. و اگر پس از خواندن آن خواستید دنیای داستان را از زاویهای متفاوت ببینید، میتوانید فیلم آن را تماشا کنید. شاید اینبار، ماهیهای رنگی داستان حرفهای تازهای برای گفتن داشته باشند.
اقتباس سینمایی از کتاب ماهی جنگجو:
اکتبر 1983 فیلمی به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا بر اساس داستان کتاب ماهی جنگجو ساخته و در سینماهای آمریکا اکران شد.
افتخارات کتاب ماهی جنگجو:
- پرفروشترین کتاب نوجوانان از نگاه ALA
- بهترین کتاب سال از دیدگاه مجله کتابخانه مدرسه
- کتاب منتخب هیئت تحریریه کرکوس
- نامزد دریافت مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا
- برنده جایزه مارگارات ادواردز
نکوداشتهای کتاب ماهی جنگجو:
- داستانی جذاب از نویسندهای برجسته! (هفتهنامه ناشران)
- هینتون همچنان در سبک خاص خود بیهمتاست. (بررسیهای کرکوس)
- در این اثر، رشد فکری و مهارت داستاننویسی اس. ای. هینتون به وضوح نمایان است. (فهرست کتاب)
خواندن کتاب ماهی جنگجو به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
تمامی نوجوانان علاقمند به رمانهای اجتماعی و خودشناسی را به خواندن کتاب ماهی جنگجو دعوت میکنیم.
با اس. ای. هینتون بیشتر آشنا شویم:
این نویسنده برجسته و موفق آمریکایی یکی از پرفروشترین نویسندگان نیویورک تایمز است. سوزان الیوز هینتون در سال 1950 به دنیا آمد. از جمله آثار مشهور او میتوان به «آن دوران گذشت» و «تکس» اشاره کرد.
در بخشی از کتاب کتاب ماهی جنگجو میخوانیم:
اون شب رفتیم مرکز شهر، اون طرف پل که چراغها روشن بود. اونقدر هم که فکر میکردم، راضی کردن استیو برای اینکه باهامون بیاد، کار سختی نبود. معمولاً باید خیلی بهش فشار میآوردم، تهدیدش میکردم و مجبورش میکردم کارهایی که پدر و مادرش دوست نداشتند انجام بده. ولی این بار فقط گفت: «باشه، به پدرم میگم دارم میرم سینما.» این راحتترین باری بود که تونستم راضیش کنم. استیو اخیراً رفتارش عوض شده بود. از وقتی مادرش به بیمارستان رفته بود، یه نوع شجاعت بیدلیل پیدا کرده بود. شبیه خرگوشی شده بود که میخواست با یه گله گرگ بجنگه.
خونه ما قرار بود و اومد. هیچ وقت به خونهشون نرفته بودم. پدر و مادرش حتی نمیدونستند من رو میشناسه. مقداری شراب گیلاس ریختم تو بطری عرقسگی تا با خودمون ببریم.
وقتی داشتیم میرفتیم اون طرف پل، به استیو گفتم: «بیا یه قلپ بزن.» پیادهرو باریک بود. باید اتواستاپ میزدیم. وسط راه ایستادیم تا پسر موتورسوار کمی به رودخونه نگاه کنه. از وقتی یادم میاد، این کار رو همیشه میکرد. واقعاً از اون رودخونه قدیمی خوشش میومد.
بطری رو به استیو دادم و کمی ازش نوشید. تعجب کردم. هیچ وقت مشروب نمیخورد. سالها بود که روش کار کرده بودم، ولی هیچ وقت زیر بار نمیرفت. به حالت تهوع افتاد. یه لحظه بهم نگاه کرد و دوباره جرعهای نوشید. چشمهاش رو پاک کرد.
نظرات کاربران