بیش از سی سال از زمانی که فرانسیس فورد کوپولا اعلام کرد میخواهد پروژهی «مگالوپلیس» را به تصویر بکشد، میگذرد. در طول این سالها، بارها به دلایل مختلف تولید این وصیتنامهی سینمایی کوپولا به تأخیر افتاده است. گاهی فیلمنامه را بازنویسی میکرد و گاهی نیز نبود بودجه را علت اصلی متوقف شدن کار عنوان میکرد.
همچنین، کوپولا باور داشت که برای ساخت این فیلم به فناوری ویژهای نیاز دارد که هنوز سینما به آن سطح از پیشرفت نرسیده است. اکنون، با صرف بودجهای ۱۲۰ میلیون دلاری، اثر دلخواهش را خلق کرده و پیش روی ما قرار داده است؛ فیلمی که بهروشنی از ذهن هنرمندی برخاسته که همچنان حرفهای ناگفتهای دارد و حس میکند زمان زیادی برای بیان آنها باقی نمانده است. همین حس فوریت باعث شده فیلمش تا این حد پرگو به نظر برسد. نقد فیلم «مگالوپلیس» (Megalopolis) را نیز با تکیه بر همین پرگویی آغاز میکنیم.
هشدار: در نقد فیلم «مگالوپلیس» خطر لو رفتن داستان وجود دارد!
در فیلم «مگالوپلیس»، فرانسیس فورد کوپولا میکوشد تا دربارهی مسائل مختلفی صحبت کند. او همچون پیر خردمندی است که نگران آیندهی فرزندانش است و از سرنوشت و مسیری که در پیش گرفتهاند هراس دارد. به همین دلیل، لب به نصیحت گشوده و تلاش میکند آنها را به تأمل و درس گرفتن از گذشته دعوت کند، چرا که تاریخ همواره در حال تکرار است. نامگذاری شهری که داستان در آن جریان دارد به «روم جدید»، نشاندهندهی دیدگاه کوپولا به زندگی امروز بشر است. او با اشاره به سرنوشت تمدن باستانی روم، که بهخاطر عواملی مانند فساد سیاسی و اختلافات طبقاتی فروپاشید، یادآور میشود که شهری که به تصویر میکشد، نیز درگیر همین معضلات است.
نکته جالب این است که فرانسیس فورد کوپولا تلاشی ندارد تا شهر و ساکنانش را بهطور مستقیم شبیه به انسانهای امروزی به تصویر بکشد. هرچند شهر او یادآور نیویورک محبوبش است، جایی که مردان در کت و شلوار و زنان در لباسهای شب رنگارنگ دیده میشوند، اما هر زمان که لازم باشد، او روح تاریخ را احضار کرده و به شهر و مردمانش ظاهری باستانی میبخشد، برگرفته از روم قدیم.
به همین دلیل، در بخشهای مختلف فیلم، صحنههایی از شهر را میبینیم که با مجسمههای عظیم و ستونهای باشکوه مزین شدهاند، یا شخصیتهایی که لباس رومیان باستان را بر تن دارند. صحنههایی از بازسازی کولوسئوم، نبردها، و مجالس عیش و نوش نیز بهقدری روشناند که نیازی به توضیح اضافی ندارند.
اما هدف کوپولا صرفاً روایت قصه نیست؛ او در تلاش است پلی میان گذشته و آینده بسازد و به همین دلیل بر مفهوم «زمان» تأکید ویژهای دارد. قهرمان داستان او هنرمندی است که کنترل زمان را در دست دارد، میتواند آن را به میل خود متوقف کرده یا تغییر دهد، و همین ویژگی او را به شخصیتی ابرقهرمان تبدیل میکند که تنها از عهده او برمیآید شهر یا تمدن را نجات دهد. اگر فکر میکنید کوپولا به این موضوع بسنده کرده، اشتباه میکنید؛ او در پی بیان موضوعات دیگری است که فیلم را به اثری پرمضمون و پرگو تبدیل کردهاند.
تنها مادهای که شهر را نجات میدهد، از نیروی عشق جناب معمار یا همان قهرمان داستان سرچشمه گرفته است. در واقع او مانند بسیاری از هنرمندان مهم تاریخ الههی الهامی داشته که آن را از دست داده و حال که بیش از هر روز دیگری به آن الهه نیاز دارد، در کنارش نیست. پس قهرمان قصه، همچون قهرمانان باستانی که در نهایت جهانی را از گزند خطرات تهدیدکنندهاش نجات میدهند، غمگین است و سوگوار.
او برای آن که بتواند از پس نجات شهر برآید، اول باید بر این غم خود مرهمی بگذارد و راهی پیدا کند که دوران سوگواری را فراموش کند. تنها راه نجات از این شرایط و در نتیجه نجات شهر هم نیروی عشقی تازه است که باید در وجودش شعلهور شود.
باز هم مانند همان قصههای باستانی قهرمان داستان باید مراحل مختلفی را پشت سر بگذارد. اول خودش را در عطش طمع زنی گرفتار میکند. به محض فرار از دست او درگیر خودویرانگری میشود. سپس فساد سیستماتیک حاضر در شهر گریبانش را میگیرد و همهی اینها او را ویران میکند تا کارش به زندان برسد و در نهایت دوباره عشق شفابخش از راه برسد و او را نجات دهد. از آن سو آن معشوق هم قصهی خودش را دارد. او کنجکاو است و بازیگوش.
در یک جا نمیماند و مدام گوشه گوشهی شهر را زیرپا میگذارد. پدری دارد که رقیب اصلی صنعتگر/ هنرمند قهرمان داستان است. پس او تبدیل به حلقهی اتصال و پلی بین این دو نیروی متضاد میشود؛ پدر دختر یا همین شهردار شهر نمادی از گذشته است و آن سو نماد آینده قرار دارد. پس برخورد شکل میگیرد و دیالکتیک بین این دو، قصه را پیش میبرد.
در جایجای داستان، خردهپیرنگها و داستانکهایی به چشم میخورند که تنها باعث حجیمتر شدن داستان شدهاند و تأثیر مستقیمی بر خط اصلی داستان ندارند. برای مثال، زنی طمعکار که مانعی بر سر راه قهرمان است، خط داستانی خود را دارد که ظاهراً قرار است در سرنوشت آینده قهرمان نقش مهمی ایفا کند، اما این داستان جایگاه مشخصی در پیرنگ اصلی پیدا نمیکند. یا قصه پسرعموی قهرمان، کلودیو، که عاشق دختر شهردار است و میتواند جرقهی یک مثلث عشقی پرتنش را بزند، اما در نهایت تنها کارکردی نمادین دارد و چیزی به ارزش کلی اثر اضافه نمیکند. همین تأکید بیش از حد کوپولا بر نمادگرایی است که فیلم را چنین پرمحتوا و گاه پراکنده جلوه میدهد.
شخصیت اصلی داستان، صنعتگر و هنرمندی با نام سزار کاتیلینیا، آشکارا یادآور سزار روم است و به قدرت او در دوران اوج تمدن روم باستان و سرنوشت تراژیک او اشاره دارد—مرگی که افسانهها و سوگواریها برایش آفرید. مرگ او، که نمادی از خیانت و بیوفایی بود، نقطه آغازی شد برای فروپاشی آن تمدن. تنها همین روایت از شخصیت سزار نشان میدهد که کوپولا چقدر به تکرار تاریخ و بازگویی آن تأکید دارد و در عین حال نگران است که فرزندانش (یعنی ما) در همان دامهایی گرفتار شوند که روزی گریبان خائنان به سزار را گرفت.
در طرف دیگر، حضور پسرعموی سزار کاتیلینیا گاه نمادی از ظهور سیاستمداران پوپولیست و عوامفریب است. او که در ابتدا متوجه از دست رفتن عشقش به نفع سزار میشود، تصمیم به انتقام میگیرد و برای رسیدن به هدفش حاضر است از هر خط قرمز اخلاقی عبور کند؛ از جعل ویدئو گرفته تا خریدن حمایت مردم با پول. با اینحال، این شخصیت در همان نقش نمادین باقی میماند و کوپولا صرفاً از طریق او تلنگری به مخاطب میزند. گویی هشدار میدهد که مراقب سیاستمدارانی باشید که تنها برای منافع شخصی خود سخنانی جذاب میگویند و در نهایت جز طمع چیزی ندارند.
همچنین طمع و حرص دنیای رسانه نیز در قالب همان زن طمعکار بازتاب مییابد. ازدواج او با ثروتمندترین بانکدار جهان بهوضوح نمادی از اتحاد رسانه و سرمایهداری است، که آشکارا به تسلط سرمایه بر رسانه اشاره دارد.
چنین آشکارگوییها سبب شده تا فیلم جدید کوپولا از آن رمز و راز عمیقی که زمانی در آثار او چون «مکالمه» و «اینک آخرالزمان» دیده میشد و از نقاط قوت کارش به شمار میرفت، بیبهره باشد. او این بار بهصورت مستقیم و واضح به قلب پیام خود میپردازد، و حتی اگر جایی حس کند که پیام بیش از حد پیچیده به نظر میرسد و ممکن است مخاطب در فهم آن دچار سردرگمی شود، بلافاصله آن را توضیح میدهد تا هیچ ابهامی در انتقال پیام داستان باقی نماند.
این رویکرد باعث بروز مشکل دیگری شده است: نبود یک خط داستانی منسجم و دراماتیک. در ساختاری که توضیح داده شد، ضرورتهای درام فدای پیام و نصیحت فیلمساز شدهاند. به عنوان نمونه، دخترک یا همان معشوق صنعتگر در دو راهی عشق به قهرمان و اطاعت از پدرش قرار دارد؛ اما بدون هیچ زمینهسازی مناسبی، ناگهان عشقش را کنار میگذارد و پدر را انتخاب میکند. در صحنهای دیگر، او درست در زمانی که قهرمان به او نیاز دارد ظاهر میشود و نجاتش میدهد.
همچنین، زمانی که کلودیو، پسرعموی نیمهدیوانهی سزار، تصمیم به انتقام از او میگیرد، خیلی سریع و بیمقدمه بازیچهی همسر جوان پدربزرگ ثروتمندش (که او نیز به دنبال انتقام از سزار است) میشود. همه این رویدادها شتابزده و سطحی اتفاق میافتند تا فیلمساز هرچه سریعتر پیام خود را در مورد فساد تمدن به مخاطب منتقل کند.
در چنین فضایی، آخرین فیلم فرانسیس فورد کوپولا از فرم منسجمی برای روایت قصهاش برخوردار نیست. گاهی فیلم در فضایی کاملاً فانتزی سیر میکند و گاه به کف خیابان بازمیگردد و مردم عادی را در قاب میگیرد. در برخی صحنهها، مثل ترور سزار، روایت ساده و سرسری انجام میشود، در حالی که در صحنههایی چون بازسازی کولوسئوم، با شکوه و توجهی فراوان به جزئیات مواجهیم. انتخاب رنگها و قابها نیز گاه در خدمت انتقال احساس قرار دارد و گاه بهطور کامل در خدمت پیام فیلم است. همین تنوع و عدم انسجام به عناصر دیگر، از جمله قابها و تدوین نیز سرایت کرده است.
بخشی از این مشکل به تصمیم کارگردان برای تحتتأثیر قرار دادن مخاطب بازمیگردد. فرانسیس فورد کوپولا زمانی استاد خلق لحظات شوکآور برای مخاطب بود و میدانست چگونه از ابزارهای سینمایی استفاده کند تا او را روی صندلی میخکوب نگه دارد. مثلاً شیوهی استفادهی او از موسیقی، نور و تصویر در سکانس معروف پیدا شدن سر اسب در رختخواب تهیهکنندهی هالیوودی در فیلم «پدرخوانده» فوقالعاده است و مخاطب را میخکوب میکند.
یا فصل حضور مارلون براندو در «اینک آخرالزمان» که بهخوبی از این ویژگی برخوردار است. اما در اینجا بهنظر میرسد که آن نبوغ کمتر دیده میشود. البته نشانههایی از آن به چشم میخورد، اما فیلم چنان پرگو و داستان آن چنان حجیم است که فرصتی برای بروز این لحظات تأثیرگذار باقی نمیگذارد.
موضوعی که اینجا بهخوبی مطرح میشود، هرچند بدون پیچیدگی لازم، نمایش انگیزههای شخصی پشت رویدادهای بزرگ است. تقریباً تمام اتفاقات بزرگ داستان با انگیزههای فردی پیش میروند. شاید برخی شخصیتها گهگاه از باور به ایدئولوژی خاصی سخن بگویند، اما در نهایت تصمیمهایشان کاملاً از انگیزههای شخصی نشأت میگیرد. نمونه بارزش شخصیت سزار کاتیلینیاست که اگرچه دغدغه پیشرفت و ورود به دنیای نو دارد، تمام تلاشش از نیروی عشق میگیرد. یا شهردار که هرچند دائماً نگران مردم و رفع نیازهای آنان است، در مواقعی که منفعت دخترش در میان باشد، آماده معامله و سازش است. سرمایهداری در این تمدن جدید نیز بر همین انگیزههای بعضاً ناپاک بنا شده است.
از سوی دیگر، انتخاب آدام درایور برای نقشی با قدرتی خداگونه، تناسبی ندارد. آدام درایور بازیگر بزرگی نیست و فاقد کاریزمای لازم برای این نقش است. ظاهر و رفتار او با تصویری از یک عاشق زخمخورده و دیوانهوار سازگار نیست. در صحنهای که کنار پیکر معشوق درگذشتهاش مینشیند و با خیال او سخن میگوید، بازیاش به حدی تصنعی است که گاه باعث لبخند میشود. در سایر صحنهها نیز چندان موفق عمل نمیکند و در پلانهای مشترک حتی در برابر ناتالی امانوئل که خود نیز بازیگر برجستهای نیست، کم میآورد. وقتی انتخاب نقش اصلی چنین ضعیف باشد، انسجام داستانی فیلم نیز لطمه میبیند و تأثیرگذاری خود را از دست میدهد.
در نهایت، به جایگاه کوپولا بهعنوان آن پیر فرزانه بازمیگردیم. فیلم او ما را به نمای پایانی میرساند که در آن، دلنگرانیاش برای آینده موج میزند. در این پایان، دخترک توانسته میان دو اندیشه مختلف که پدر و معشوقش نماینده آن هستند، پیوندی ایجاد کند و آن دو را آشتی دهد.
حاصل این پیوند، کودکی است که مانند دیگر عناصر نمادین فیلم «مگالوپلیس»، نمادی از آینده است. در نهایت، معلوم میشود که این کودک قدرت کنترل زمان را به ارث برده است. والدین او که زمانی توانسته بودند با نیروی عشق، زمان را در اختیار گیرند و بشریت را به سوی شکوفایی ببرند، اکنون این توانایی را به نسل بعد سپردهاند. حالا این کودک است که باید مراقب باشد تمدن از هم نپاشد و بهگونهای نو و پایدار ادامه یابد.
شناسنامه فیلم «مگالوپلیس» (Megalopolis)
نویسنده و کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
بازیگران: آدام درایور، ناتالی امانوئل، جیانکارلو اسپوسیتو، شیا لبوف، جان وویت، لارنس فیشبرن و داستین هافمن
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۴.۹ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۶٪
خلاصه داستان: در شهری به نام روم جدید، دو خاندان قدرتمند کنترل امور را در دست دارند: یکی خاندان ثروتمندی که بانکداری شهر را در اختیار دارد و دیگری خانوادهای که به امور اجرایی میپردازد. در این میان، جوانی به نام سزار که بهتازگی همسرش را از دست داده و حتی به اتهام قتل او تحت تعقیب است، توانایی کنترل زمان را در اختیار دارد. سزار مادهای انقلابی کشف کرده که میتواند پایهگذار تمدنی نو و بهتر باشد؛ کشفی که جایزه نوبل را نیز برایش به همراه آورده است. او از خاندان ثروتمند شهر است و امکانات کافی برای اجرای ایدههایش را دارد، اما برای این کار باید از سد شهردار بگذرد. افزون بر این، هنوز داغدار عشق همسر ازدسترفتهاش است. شبی دختر شهردار، پس از شنیدن سخنرانی سزار، به او علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد به او بپیوندد و در اهدافش همراهیاش کند…
نظرات کاربران