مجله سیمدخت
0

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدها

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدها
بازدید 26

اپیزود هفتم فصل دوم خاندان اژدها نقطه عطف مهمی در داستان رینیرا است، که در طول دو فصل گذشته به سمت آن پیش رفته‌ایم. ایمان او به اینکه مسیحای برگزیده خدایان است، به شکل تعصبات مذهبی ترسناک و شدید ظهور می‌کند.

تاکنون اکثر تغییرات و ظرافت‌هایی که خاندان اژدها در روایت کتاب آتش و خون ایجاد کرده، به نفع تقویت و پیچیده‌تر کردن انگیزه‌های شخصیت‌ها و توسعه مضامین سریال بوده است. به عنوان مثال، معاشقه کریستون کول و آلیسنت در شب جنایت خون و پنیر باعث می‌شود که کریستون برای تسکین عذاب وجدانش و دور کردن توجه منفی از لغزش‌های خود، آریک کارگیل را وادار به انجام عملیاتی انتحاری کند. این امر مرگ بیهوده برادران کارگیل را به دلیل خودخواهی کریستون، تراژیک‌تر می‌کند. یا خیانت ایموند به برادرش در جنگ روکس‌رست، او را به شخصیتی تهدیدآمیزتر تبدیل کرد. از این قبیل نمونه‌ها، چه ریز و چه درشت، در طول سریال به وفور یافت می‌شود. اما جدیدترین نمونه، چگونگی تصاحب سی‌اسموک توسط آدام است، یا بهتر بگوییم، چگونگی تصاحب آدام توسط سی‌اسموک.

گرچه در پایان اپیزود ششم درباره‌ی این تصمیم چندان مطمئن نبودم، اما پس از مشاهده پیامدهای دراماتیک و تماتیک این تغییر در اپیزود هفتم، می‌توانم با اطمینان از آن دفاع کنم و آن را به‌عنوان تغییری هوشمندانه و حساب‌شده ارزیابی کنم. در اینجا دوباره با تغییر دیگری مواجهیم که با آگاهی از نقشی که در بهبود فضای ذهنی شخصیت‌ها (به‌ویژه رینیرا) و ملموس کردن انگیزه‌هایشان ایفا می‌کند، به اجرا درآمده است. در اپیزود چهارم، صحنه‌ای وجود دارد که رینیرا پیش‌گویی اگان فاتح را به جیسریس منتقل می‌کند و سپس انگیزه‌اش برای جنگیدن را توضیح می‌دهد: «گوش کن، چیزی هست که باید بهت بگم، جیس. هیچ‌وقت بهت نگفتم چون مطمئن نبودم خودم به آن باور داشته باشم. تارگرینی که بر تخت آهنین می‌نشیند، فقط یک پادشاه یا ملکه نیست، بلکه یک محافظ هم هست. قرار است که هفت پادشاهی را رهبری کند، تقویت کند و در برابر دشمن مشترک متحد کند. پدرم ایمان داشت که فقط و فقط من باید این محافظ باشم. برای اتحاد مملکت مجبور شدم اژدهایانی را به جنگ بفرستم. اتفاقات وحشتناکی که از الان شروع می‌شود، نباید صرفاً برای تاج و تخت باشد.» عبارت کلیدی در این جملات این است: «هیچ‌وقت بهت نگفتم چون مطمئن نبودم خودم باورش داشته باشم.» داستان رینیرا در طول سریال، به‌ویژه فصل دوم، درباره‌ی باور پیدا کردن به هویت خود به‌عنوان ناجی پیش‌گویی‌شده جهان بوده است.

اولین برخورد او با احتمال برگزیده بودنش در اپیزود چهارم فصل قبل صورت گرفت: زمانی‌که رینیرا نوجوان در جنگل با گوزن سفیدی مواجه می‌شود که در ابتدا به‌عنوان نشانه‌ای از حمایت خدایان از پادشاهی اگان تعبیر شده بود، خود را به رینیرا نشان می‌دهد. قطعا رینیرا بزرگسال در مرور گذشته، اهمیت آن اتفاق را دوباره کشف کرده است. اما دومین نشانه‌ای که اعتقاد او به برگزیده بودنش را تایید کرد، در دیدار مخفیانه‌اش با آلیسنت یافت شد: وقتی از لابه‌لای جملات آلیسنت درباره آخرین کلمات ویسریس متوجه شد که پدرش تا آخرین نفسش از جانشینی‌اش حمایت کرده و معتقد بوده که دخترش همان شاهزاده‌ای است که اگان فاتح وعده داده بود. سومین نشانه‌ای که رینیرا را به یقین نهایی و غیرقابل تردید درباره‌ی سرنوشتش به‌عنوان ناجی بشریت رساند، در آغاز اپیزود هفتم به وقوع پیوست: وقتی رینیرا در ساحل با آدام اژدهاسوار مواجه شد و نتوانست بپذیرد که چگونه یک اژدها خود برای پیدا کردن سوار اقدام کرده و چطور آن سوار بلافاصله قدرت هیولایش را تسلیم جبهه او می‌کند. آدام به رینیرا گفت: «اگر خدایان من را به امور بزرگ‌تری فراخوانند، من کیستم که آنها را رد کنم؟» و کمی بعد، رینیرا با ذوق‌زدگی اعتراف کرد که: «تو کاری کردی که من می‌ترسیدم غیرممکن باشد.»

به عبارت دیگر، رینیرا برخورد سی‌اسموک با آدام را به‌عنوان نشانه‌ای انکارناپذیر از سوی خدایان برداشت می‌کند و آن را نشانه‌ای از توجه ویژه خدایان به او، به‌عنوان شاهزاده موعود نجات‌دهنده جهان، می‌بیند و به‌عنوان تجلی مشیت الهی تعبیر می‌کند. برای شخصی درمانده و مستاصل مثل رینیرا، چنین اتفاق نادری معجزه‌ای به حساب می‌آید که نشان‌دهنده خواست خدایان برای یاری‌رسانی به اوست. بنابراین، در این اپیزود می‌بینیم که رینیرا به تدریج به خودمنجی‌پنداری خطرناک خود دچار می‌شود. ما نقشی که این اتفاق در رسیدن رینیرا به این نتیجه ایفا می‌کند را مدیون تصاحب آدام توسط سی‌اسموک هستیم، نه برعکس. دقیقا همین غیرقابل تصور بودن و بی‌سابقه بودن این رخداد، چه برای تماشاگران و چه برای رینیرا، او را درباره مأموریت الهی‌اش به یقین می‌رساند. اگر آدام و سی‌اسموک پیدا نمی‌شدند، شاید رینیرا پس از سوختن استفون دارکلین به این نتیجه می‌رسید که تلاش برای یافتن سوار برای اژدهایان بی‌نتیجه است و امیدی به آن نیست. بنابراین، در این اپیزود، رینیرا به طرز نگران‌کننده‌ای هویتش به‌عنوان ناجی که برای هدفی بالاتر و نه قدرت‌طلبی شخصی مبارزه می‌کند را در آغوش می‌کشد و هر تصمیمی که می‌گیرد و هر جنایتی که به آن تن می‌دهد، در درازمدت به‌عنوان اقدامی در جهت بقای بشریت در برابر تاریکی و سرمای آخرالزمانی، برایش قابل قبول و راحت به نظر می‌رسد.

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدهازمانی که رینیرا خبر از اژدهاسوار شدن آدام و سوگند او برای خدمت به خود را با میساریا در میان می‌گذارد، میساریا می‌گوید: «بخت یارمون بوده.» اما رینیرا بلافاصله او را تصحیح می‌کند و می‌گوید: «بخت؟ به نظر می‌رسد که این بیشتر مُقدر شده بوده.» او دوباره از همان واژه‌ای استفاده می‌کند که پیش‌تر برای توصیف وظیفه شاهزاده موعود به کار برده بود: «مُقرر شده که هفت پادشاهی را رهبری، تقویت و در برابر دشمنی مشترک متحد کند.»

در ادامه، وقتی جیسریس به مادرش هشدار می‌دهد که پیدا کردن حرامزادگان تارگرین برای تصاحب اژدهایان ممکن است ادعای او به‌عنوان وارث تخت آهنین را تضعیف کند، رینیرا پاسخ می‌دهد: «دلم به این کار راضی نیست، اما نمی‌توانم خلاف سرنوشتی که خدایان برایم تعیین کرده‌اند عمل کنم.» همچنین، اژدهابانان به‌طور صریح بر این نکته تأکید می‌کنند که مردم عادی نباید اجازه تصاحب این موجودات مقدس را داشته باشند، و رینیرا پاسخ می‌دهد: «با این حال، خدایان آنها را به اینجا آورده‌اند.» اما اژدهابان او را تصحیح می‌کنند و می‌گویند: «خودت آنها را به اینجا آورده‌ای.»

در نهایت، رینیرا پس از فراخواندن ورمیتور، به بذرهای اژدها می‌گوید: «گفتنی‌ها را گفتم. اکنون خودِ اژدها تصمیمش را می‌گیرد.» این جمله نشان می‌دهد که رینیرا خود را تسلیم اراده اژدهایان (به عبارتی خدایان) کرده است و یادآور جمله‌ای است که پدرش در اپیزود اول سریال به او گفته بود: «تصور اینکه ما اژدهایان را کنترل می‌کنیم توهمی بیش نیست.» این ایده که «کنترل اژدهایان توهمی بیش نیست»، یکی از عواملی است که رینیرا را به این نتیجه رسانده است که باید پیرو آن‌ها باشد؛ این نتیجه‌گیری باعث شده که رینیرا نقش پیامبر اژدهایان، نقش ابزار خدایان برای تحقق اراده‌شان را بر عهده بگیرد.

رینیرا برقراری ارتباط میان سی‌اسموک و آدام را به‌عنوان نشانه‌ای غیرقابل انکار از سوی خدایان تلقی می‌کند. معجزه‌آسا و بی‌سابقه بودن این رویداد، هم برای تماشاگران و هم برای خود رینیرا، او را به یقین درباره مأموریت الهی‌اش می‌رساند.

رینیرا مایل است باور کند که او قهرمان برگزیده‌ای است که در مسیری مُقدر شده توسط خدایان برای هدفی والاتر گام برمی‌دارد، زیرا این باور به او کمک می‌کند تا تصمیمات سخت و عواقب خونین آن‌ها را آسان‌تر و توجیه‌پذیرتر بپذیرد. به‌طور مشابه، برداشت نادرست آلیسنت از آخرین کلمات ویسریس در مورد پیش‌گویی اگان، به او توجیهی داد تا با عذاب وجدان کمتری تاج‌و‌تخت دوست دوران کودکی‌اش را غصب کند؛ او توانست خود را به‌عنوان همسر وظیفه‌شناسی که مسئولیت عملی کردن آخرین خواسته شوهر محبوبش را به عهده گرفته، بازتعریف کند. حالا رینیرا نیز با تکیه بر سرنوشتی که خدایان برایش تعیین کرده‌اند، می‌تواند از پذیرش مسئولیت اقداماتش شانه خالی کند و خود را به‌عنوان مجری وظیفه‌ای طاقت‌فرسا اما ضروری که به او واگذار شده، توجیه کند.

یکی دیگر از جنبه‌های مذهبی رینیرا در سخنرانی‌اش برای بذرهای اژدها مشخص می‌شود. رایان کاندال اشاره کرده است که این ایده از اِما دارسی بود که رینیرا باید مانند پیشوای روحانی یک فرقه مذهبی در میان پیروانش ظاهر شود. در سخنرانی‌اش، رینیرا شجاعت و اعتماد به نفس بذرهای اژدها را تقویت کرده، سعی می‌کند به کارشان جلوه‌ای بشردوستانه ببخشد و با ترسیم جهانی یوتوپیایی آن‌ها را فریب دهد: آینده‌ای که در آن درد و رنج و خونریزی به پایان می‌رسد و شما با کار امروزتان به تحقق آن کمک خواهید کرد. اما واقعیت این است که مسلح شدن ورمیتور و سیلوروینگ نه تنها پایان بحران کنونی نخواهد بود، بلکه تنها شعاع نابودی را گسترش خواهد داد.

در حین سخنرانی، رینیرا به مدت کوتاهی به جمجمه‌ی مراکسس در اتاق کناری توجه می‌کند. مشخص است که رقص اژدهایان به انقراض این موجودات منجر خواهد شد، به‌گونه‌ای که در این صحنه به‌طور همزمان دو نقطه‌ی مختلف در زمان مشاهده می‌شود: خود تصمیم و عواقب آن، نقطه آغاز و نقطه پایان. این تصمیم، تسریع‌کننده‌ی تبدیل اژدهایان به جمجمه‌های تزئینی خواهد بود. یکی از توجیه‌های رینیرا این است که اگر تعداد اژدهایان‌مان را نسبت به دشمن افزایش دهیم، می‌توانیم دشمن را بدون خونریزی وادار به تسلیم کنیم. این توجیه یادآور دیالوگ مشهور لیتل‌فینگر در اپیزود چهارم فصل دوم «بازی تاج‌و‌تخت» است؛ مارجری تایرل می‌گوید: «من در هنرهای جنگی تعلیم ندیدم، ولی با حساب ساده می‌توان طرفی که تعداد بیشتری دارد را برنده دانست.» لیتل‌فینگر پاسخ می‌دهد: «اگر جنگ با حساب بود، ریاضیدانان باید بر دنیا حکومت می‌کردند.»

توجیه رینیرا این است که او این تصمیم را از روی ناچاری و برای حفاظت از سرزمین می‌گیرد، اما نکته کنایه‌آمیز این است که در درازمدت، این تصمیم نه تنها به انقراض اژدهایان، همان سلاح‌هایی که دهه‌ها بعد برای متوقف کردن ارتش مردگان وایت‌واکرها و حفاظت از سرزمین به آن‌ها نیاز است، منجر می‌شود، بلکه با تضعیف و سقوط خاندان تارگرین، کسی که در زمان حمله وایت‌واکرها بر تخت آهنین نشسته، دیگر پادشاه یا ملکه‌ای از خاندان تارگرین نخواهد بود.

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدهاسریال در مقایسه با کتاب، تغییرات هوشمندانه‌ای ایجاد کرده است که یکی از آن‌ها مربوط به نحوه‌ی برگزاری مراسم «کاشتِ سرخ» است. در کتاب، این مراسم به صورتی توصیف شده که گویی بذرهای اژدها به نوبت می‌ایستند و یکی‌یکی شانس خود را برای تصاحب اژدها امتحان می‌کنند. در کتاب، کاشتِ سرخ کاملاً به‌صورت داوطلبانه انجام می‌شود. اما در سریال، این واقعه به شکلی مشابه فیلم‌های «بتل رویال» یا «هانگر گیمز» به تصویر کشیده شده است: گروهی از افراد در میدانی بسته رها می‌شوند و مجبورند برای بقا با هم مبارزه کنند؛ آخرین نفر، برنده خواهد بود. رینیرا درها را به روی مردم می‌بندد، اجازه فرار به آن‌ها نمی‌دهد و فرصتی برای انصراف هم نمی‌گذارد، زیرا نمی‌تواند ریسک کند که شاید بذرهای اژدها با دیدن شکست و مرگ دردناک دیگران، از انجام این کار صرف‌نظر کنند. در حالی که رینیرا از نقطه‌ای امن به تماشای این سلاخی دسته‌جمعی می‌نشیند، آشکارا مشخص است که از وحشتی که خود مسببش بوده، تحت تأثیر قرار گرفته است، اما خود را مجبور می‌کند تا قلبش را در برابر آن ببندد. او اکنون که مطمئن شده آدام به‌عنوان یک اژدهاسوار توسط خدایان انتخاب شده، به سوزاندن این افراد به‌عنوان یک شر ضروری نگاه می‌کند و با روایتی که برای توجیه اخلاقی اقدامش ساخته، خود را تسکین می‌دهد.

خاندان رینیرا مستعد تسخیر شدن توسط رویاهای پیش‌گویانه هستند: ویسریس در فصل قبل به آلیسنت اعتراف کرد که توجه وسواس‌گونه مادر رینیرا به رویاها و پیش‌گویی‌ها، او را کشت. ویسریس باور داشت که پسر او شاهزاده‌ی موعود است و همین باور او را به اعمال خشونت‌بار علیه همسرش سوق داد. سرانجام تراژیک ویسریس، مردی که به‌خاطر پیش‌گویی‌هایش همسرش را از دست داد و خود نیز از لحاظ عاطفی نابود شد، هشداری برای آینده رینیرا است. در این اپیزود، ما بالاخره شاهد ظهور ملکه‌ی سیاهِ شرور بودیم که مدت‌ها منتظرش بودیم؛ دیدن این لحظه پس از زمینه‌چینی دقیق شخصیت او در طول دو فصل گذشته، هم هیجان‌انگیز و هم دلهره‌آور بود.

اما خودمُنجی‌پنداری رینیرا که قربانی کردن مردم را وظیفه‌ای سخت اما اخلاقی می‌داند، من را به یاد نقل‌قولی از اسلاوی ژیژک، فیلسوف اسلوونیایی، انداخت: ژیژک می‌گوید مشکل صاحبان قدرت این است که چگونه مردم را به انجام کارهای کثیف وادار کنند، بدون اینکه آن‌ها را به هیولا تبدیل کنند. جلادان نازی نیز با چنین مشکلی مواجه بودند؛ آن‌ها به جای احساس گناه، خود را به‌عنوان قربانی وظایف اخلاقی خود می‌دیدند. به عبارت دیگر، آن‌ها مقاومت در برابر وسوسه همدردی و ترحم را وظیفه اخلاقی خود می‌دانستند. رینیرا نیز احتمالاً خود را با توجیهی مشابه تسکین می‌دهد: او باید قلبش را در برابر درد و رنج دیگران ببندد تا بتواند سرزمین را متحد کند.

در کنار این، جیسریس به مادرش هشدار می‌دهد که استفاده از حرامزادگان تارگرین برای تصاحب اژدها می‌تواند ادعای او به‌عنوان وارث تخت آهنین را به خطر بیاندازد؛ این یکی از تغییرات نبوغ‌آمیز سریال نسبت به کتاب است. در کتاب، جیسریس خود این ایده را مطرح می‌کند، اما در سریال، او به‌دلیل نگرانی از به‌خطر افتادن جایگاهش، با این ایده مخالفت می‌کند.

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدهادر کتاب «آتش و خون» به این نکته اشاره شده است: «بر اساس فرمان سلطنتی، به هر یک از پسران ولاریون در حالی که در گهواره بودند، تخم اژدهایی داده شد. کسانی که در اصالت این پسران شک داشتند، می‌گفتند که این تخم‌ها هرگز جوجه نخواهند شد، اما تولد سه اژدهای کوچک این ادعا را بی‌اعتبار کرد. جوجه‌اژدهایان ورمکس، آراکس و تایرکسس نام گرفتند. سپتون یوستس نقل می‌کند که اعلی‌حضرت در حالی که جلسات دربار را بر تخت آهنین برگزار می‌کرد، جِیس را روی زانویش نشانده بود و گفته می‌شد که ویسریس گفته: روزی این تخت مال تو خواهد شد، پسر». بنابراین، طبیعی است که جیسریس در این مورد نگرانی داشته باشد. در چند اپیزود اخیر، صحبت از این بود که اجازه دادن به افراد عادی برای تصاحب اژدها چه تأثیری بر کل سلسله تارگرین دارد و چگونه می‌تواند باور عمومی به استثنایی بودن آن‌ها را تضعیف کند، اما وضعیت جیسریس نشان می‌دهد که پیامدهای این تصمیم فقط در سطح کلان محدود نمی‌شود و می‌تواند افراد را در سطح شخصی نیز تحت تأثیر قرار دهد.

به همین دلیل، سکانس گفت‌وگوی جیسریس و رینیرا از دو جهت برایم جالب بود: اول اینکه این سکانس به شخصیت جیسریس بعدی از کشمکش درونی می‌بخشد که تا کنون در او دیده نمی‌شد. دوم اینکه این سکانس شاید اولین‌باری است که سریال به‌طور برجسته به درد و رنج عاطفی جیسریس می‌پردازد که از بی‌توجهی مادرش در رابطه‌اش با هاروین استرانگ ناشی می‌شود. بنابراین، بر خلاف انتخاب استفون دارکلین برای تصاحب سی‌اسموک که به عنوان نتیجه‌ای از همفکری دو نفره بین او و مادرش به تصویر کشیده شد (حتی جیسریس هم حضور داشت تا مادرش را از خطر آتش دور کند)، غیبت جیسریس در مراسم پایانی اپیزود هفتم به‌طور ویژه‌ای جلب توجه می‌کند.

در حالی که رینیرا به مأموریت الهی خود ایمان آورده، مسیر شخصی آلیسنت در اپیزود هفتم در جهت معکوس حرکت می‌کند: این بار با آلیسنتی مواجه هستیم که شاید برای اولین بار از زمان مراسم عروسی رینیرا در فصل قبل، لباس سبز یا گردنبند ستاره هفت‌پَر مذهب را به تن ندارد و به رنگ آبی فیروزه‌ای بازگشته که پیش از خراب شدن دوستی‌اش با رینیرا می‌پوشید. اگر لباس سبز نشانه اعلان جنگ و درخواست کمک از های‌تاورها بود، برداشتن لباس سبز نشانه‌ای از عدم تمایل او به جنگ و از دست دادن تعهدش به جبهه خود است.

رینیرا در ابتدای این اپیزود با یافتن انگیزه‌ای جدید در قالب آدام و سی‌اسموک برای جنگیدن، مصمم‌تر شده است، در حالی که آلیسنت تاکنون سه دلیل برای مشارکت در غصب تاج‌وتخت رینیرا داشته است، اما به تدریج هر یک از این تکیه‌گاه‌های اخلاقی را از دست داده است: (۱) خواسته دم مرگ ویسریس ناشی از سوءتعبیر خودش بود؛ (۲) در فصل قبل به رینیس تارگرین گفته بود که «شاید ما زنان هیچ‌وقت نتونیم فرمانروا بشیم، اما می‌تونیم مردان رو برای گرفتن تصمیمات بهتر هدایت کنیم و بهشون مشاوره بدیم»، اما با جلوگیری از نایب‌السلطنه شدنش و سپس اخراج از شورای کوچک، این توجیه نیز از بین رفت؛ (۳) سومین توجیه‌اش این بود که اگر رینیرا به قدرت برسد، او بچه‌هایش را که می‌توانند ادعایش را به چالش بکشند، خواهد کُشت. اما آلیسنت به تدریج متوجه سستی این توجیه هم شد؛ چرا که خود او با گذاشتن تاج بر سر اِگان، این خطر را به جان بچه‌هایش انداخت. حتی هلینای معصوم نیز در جریان شورش مردم در اپیزود هفته گذشته نزدیک بود قربانی شود. حالا، چه چیزی برای ادامه دادن باقی مانده است؟

آلیسنت با دیدن یک موش در اتاقش می‌گوید: «اینجا هیچ‌چیز تمیز نیست». این جمله فقط به وضعیت بهداشتی قلعه سرخ به دلیل افزایش غیرقابل کنترل موش‌ها پس از اعدام موش‌گیرها اشاره نمی‌کند، بلکه نشان‌دهنده احساس آلودگی روحی و اخلاقی او نیز است، که او را به فرار از فضای خفقان‌آور دربار به سمت طبیعت وادار می‌کند. شناور شدن آلیسنت در آب دریاچه که نمادی از بی‌تابی او برای احساس پاکیزگی است، یادآور لحظه‌ای مشابه در خط داستانی آریا استارک در کتاب‌های «نغمه یخ و آتش» است. به عنوان مثال، در جایی از کتاب‌ها آمده است: «آریا احساس می‌کرد که دریاچه او را صدا می‌زند. می‌خواست به آن آب‌های آبی آرام بپرد و دوباره احساس پاکیزگی کند، زیر آفتاب شنا کند و آب را به اطراف بپاشد». همچنین، نگاه حسرت‌آمیز آلیسنت به پرواز شاهین بالای سرش، که او را به یاد آزادی‌ای که ندارد می‌اندازد، یادآور بخش مشابهی از داستان آریاست: «به فاصله سی قدم از ساحل، سه قوی سیاه روی آب می‌خرامیدند؛ چقدر متین… هیچ‌کس به آن‌ها نگفته بود که جنگ شده و آن‌ها اهمیتی به شهرهای سوخته و انسان‌های قتل‌عام‌شده نمی‌دادند. با حسرت به آن‌ها خیره شد. بخشی از وجودش می‌خواست که قو باشد». در خط داستانی سانسا استارک نیز او در ویل با خود فکر می‌کند: «یک شاهین که بال‌های آبی خود را در برابر آسمان صبحگاهی گسترده بود داشت بر فراز آبشار یخی اوج می‌گرفت… کاش منم بال داشتم». به نظر می‌رسد که آلیسنت نیز هنگام تماشای پرواز شاهین، به همین چیزها فکر می‌کند. وضعیت آلیسنت همچنین یادآور سرنوشت ناگوار اوفلیا در نمایشنامه «هملت» شکسپیر است، با این تفاوت که برخلاف اوفلیا که تنها راه خروجش را خودکشی در رودخانه می‌بیند، آلیسنت در نهایت دلیل دیگری برای ادامه زندگی پیدا می‌کند: همان‌طور که الیویا کوک در مصاحبه‌هایش اشاره کرده است، محافظت از آسیب‌پذیرترین دخترش و دور نگه داشتن او از فضای مسموم قلعه سرخ اکنون مهم‌ترین انگیزه او برای مبارزه است.

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدهاهیوی پُتک و اُلف تنها شخصیت‌های این قسمت نیستند که توانسته‌اند اژدها را رام کنند؛ این موضوع به شکلی استعاری در مورد اُسکار تالی نیز صدق می‌کند. او با کلامش، دیمون تارگرین را رام می‌کند. یکی از نقل‌قول‌های مشهور جرج آر. آر. مارتین که به‌ویژه درباره‌ی خط داستانی دیمون در فصل دوم صادق است، درباره‌ی اژدهایان دنریس است. مارتین می‌گوید: «اژدهایان مانند سلاح‌های هسته‌ای عمل می‌کنند و فقط دنریس آن‌ها را دارد، که از جهاتی او را به قدرتمندترین فرد جهان تبدیل می‌کند. اما آیا این کافی است؟ این یکی از مسائلی است که سعی می‌کنم به آن بپردازم. ایالات متحده امروز توانایی نابودی جهان را با زرادخانه هسته‌ای خود دارد، اما این بدان معنی نیست که می‌تواند به اهداف ژئوپلیتیک خاصی دست یابد. قدرت بسیار پیچیده‌تر است. شما می‌توانید قدرت تخریب داشته باشید، اما این به شما قدرت اصلاح، بهبود، یا ساختن نمی‌دهد».

به‌عنوان مثال، پادشاه جهریس نمی‌توانست اژدهایش را علیه مردم عادی که به سنت ازدواج‌های درون‌خانوادگی تارگرین‌ها معترض بودند، استفاده کند و به آن‌ها دستور دهد: یا این سنت را بپذیرید یا در آتش خواهید سوخت! چنین رویکردی که میگورِ ظالم به‌کار برد، شکست خورد و به تضعیف سلسله تارگرین منجر شد. در عوض، جهریس از قدرت نرم‌تری برای مشروع کردن ازدواج‌های درون‌خانوادگی تارگرین‌ها استفاده کرد. او نظام‌نامه‌ای به نام «اصل استثناگرایی» تدوین کرد که تارگرین‌ها را به‌عنوان انسان‌هایی با قوانین و رسومی متفاوت معرفی می‌کرد و با کمک مبلغین مذهبی این پیام را به سراسر وستروس رساند.

این موضوع درباره‌ی اِگان فاتح نیز صدق می‌کند؛ او پس از فتح وستروس سعی نکرد فرهنگ والریا را به زور تحمیل کند، بلکه با انتخاب یک نشان خانوادگی (که در میان خاندان‌های والریای قدیم مرسوم نبود) و گرویدن به دین غالب وستروس، خود را از یک فاتح خارجی به یک وستروسی آشنا بدل کرد. شاید او پادشاهی‌اش را با تهدید اژدها به‌دست آورد، اما برای حفظ آن در درازمدت باید به روش‌های ظریف‌تری متوسل می‌شد. دنریس تارگرین نیز در دوران حکومتش در میرین، از تهدید اژدهایان برای پایان دادن به برده‌داری استفاده کرد، اما به‌زودی دریافت که برای ساختن یک نظم جدید و اصلاح ساختار جهانی که اقتصادش بر برده‌داری استوار است، به قدرتی ظریف‌تر و پیچیده‌تر نیاز دارد.

این موضوع به‌نوعی برای دیمون نیز صدق می‌کند؛ شاهزاده یاغی همواره با زور فیزیکی به خواسته‌هایش رسیده است: از نقص عضو کردن مجرمان بارانداز پادشاه گرفته تا حمله تک‌نفره به لشکر خرچنگ سیرکُن و قتل همسر اولش. او در طول فصل دوم بر این باور بود که قدرت تهدیدآمیز اژدهایان برای حکومت کردن کافی است. به همین دلیل، نمی‌توانست درک کند که اجیر کردن خون و پنیر برای کشتن جِهِریس کوچک، می‌تواند شهرت رینیرا را لکه‌دار و به ترور سیاسی او منجر شود. همچنین، تهدید خاندان براکن به سوختن برای جلب حمایت آن‌ها شکست خورد؛ پیشنهادش به اُسکار تالی برای خفه کردن پدربزرگ بیمارش با بالشت نتیجه نداد؛ و مأمور کردن ویلم بلک‌وود برای ترساندن براکن‌ها به‌وسیله دزدیدن زنان و کودکانشان و نابود کردن زمین‌هایشان، فقط اوضاع را بدتر کرد و خشم خاندان‌های سرزمین رودخانه را برانگیخت.

در نتیجه، قوس شخصیتی دیمون در طول فصل دوم بر محور شناخت بهتر او از مناسبات پیچیده قدرت استوار است. همان‌طور که دنریس برخلاف میلش مجبور شد برای حفظ صلح در میرین، با فردی از خون گیس‌کاری ازدواج کند، دیمون نیز ناچار شد به محدودیت‌های قدرتش اعتراف کند و از آلیس ریورز کمک بخواهد. برای جلب حمایت خاندان‌های سرزمین رودخانه، او مجبور شد به اُسکار تالی تکیه کند و تحقیر شدن در جمع را تحمل کند. در واقع، دیمون می‌خواست به‌عنوان مسئول بسیج ارتش بزرگ سرزمین رودخانه شناخته شود، اما در این صحنه با حقیقتی روبه‌رو می‌شود که خاندان‌های سرزمین رودخانه، سلاح‌هایشان را نه به‌خاطر او، بلکه با صرف‌نظر از او به جبهه رینیرا تقدیم می‌کنند. استدلال اُسکار تالی این است که هرچقدر هم از نماینده رینیرا متنفر باشیم، باید به سوگندی که پدرانمان به پادشاه ویسریس برای حمایت از وارثش خورده بودند وفادار بمانیم.

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدها

بسیاری از افراد متعجب بودند که چرا دیمون پس از قطع کردن سر ویلم بلک‌وود به نظر ناراحت و مضطرب می‌آمد. رایان کاندال توضیح داده که با اینکه دیمون یکی از شرافتمندترین افراد وستروس نیست، اما اصول اخلاقی خاص خود را دارد. درست مانند رئیس یک باند مافیایی که ممکن است در کشتن اعضای باند رقیب تردیدی نداشته باشد، اما اصول حرفه‌ای او مانع می‌شود که به‌عنوان خبرچین با پلیس همکاری کند. دلیل دیگر ناراحتی دیمون این است که ویلم بلک‌وود در نظر او یک سرباز ایده‌آل بود؛ یک سرباز وفادار که طرز فکرش با دیمون همسو بود و با اشتیاق کارهای کثیفی که دیمون به آن نیاز داشت را انجام می‌داد. بنابراین، از دست دادن تنها فردی که در جمع دیمون را تحسین می‌کرد، به نوعی اعتراف دیمون به شکست روش‌های گذشته‌اش بود. در طول این فصل، دیمون با معنای واقعی حکومت کردن روبرو می‌شود و درمی‌یابد که حکومت کردن پیچیده‌تر، خسته‌کننده‌تر و طاقت‌فرساتر از چیزی است که او توانایی یا تمایل به مدیریت آن را دارد.

این تجربه احتمالاً دیمون را به قدری فروتن می‌کند که از سرپیچی از رینیرا دست بردارد و همچنین باعث می‌شود تا با موقعیت دشواری که ویسریس به‌عنوان حاکم در آن قرار داشت، همدلی بیشتری پیدا کند و خطاهای برادرش را راحت‌تر ببخشد. اکنون که دیمون متوجه شده حتی قادر به بسیج خاندان‌های یکی از سرزمین‌های هفت پادشاهی نیست، شاید دیگر ویسریس را به‌عنوان پادشاهی ضعیف به شدت گذشته قضاوت نکند. شاید حتی از اینکه ویسریس با نامیدن رینیرا به‌عنوان جانشین، او را از تحمل بار سنگین تاج و تخت نجات داده، احساس رضایت کند. در قسمت اول سریال، ویسریس درباره‌ی برادرش می‌گوید: «بله، درست است. دیمون جاه‌طلب است، اما نه برای تاج و تخت. او صبر و حوصله‌اش را ندارد.» دیمون که مخفیانه به صحبت‌های شورای کوچک گوش می‌دهد، از شنیدن این حرف برادرش پوزخندی می‌زند. این پوزخند را می‌توان به این معنا تعبیر کرد که دیمون با نظر ویسریس موافق نیست. اما در طول زمان، دیمون به این نتیجه می‌رسد که برادرش او را بهتر از خودش می‌شناخته؛ شاید ویسریس در مورد جاه‌طلب نبودن دیمون برای تاج و تخت اشتباه کرده بود، اما در مورد اینکه او صبر و حوصله‌ی حکومت کردن را ندارد، حق داشت.

دیمون می‌خواست که او را به‌عنوان مسئول بسیج ارتش بزرگ سرزمین رودخانه بشناسند. اما ناچار است بپذیرد که خاندان‌های این سرزمین، شمشیرهایشان را نه به خاطر او، بلکه با نادیده گرفتن او به جبهه رینیرا تقدیم می‌کنند.

اما اگر از کاراکترهای انسانی بگذریم، به ستارگان واقعی این اپیزود می‌رسیم: ورمیتور و سیلوروینگ، اژدهایان پادشاه جهریس و ملکه آلیسان، که تا کنون هیچ سوار دیگری جز این دو نداشته‌اند. ورمیتور حدود سال ۳۴ پس از فتح اِگان به دنیا آمد؛ و با توجه به اینکه رقص اژدهایان در سال ۱۲۹ پس از فتح آغاز می‌شود، او تقریباً صد سال دارد. ورمیتور، پس از ویگار، بزرگ‌ترین و پیرترین اژدهای وستروس به شمار می‌رود. این اژدها که به رنگ برنز و با بال‌های قهوه‌ای مایل به زرد توصیف شده، به “خشم برنزی” معروف است. ورمیتور در کنار کراکسیس و سی‌اسموک، یکی از اژدهای جناح سیاه به حساب می‌آید که تجربه نبرد دارد و در جنگ حضور داشته است. با این حال، دوران سلطنت جهریس، علی‌رغم طولانی بودنش، آن‌قدر بدون تنش بود که پادشاه پیر تنها دو بار از ورمیتور به‌عنوان سلاح جنگی استفاده کرد؛ یک بار در جریان سومین و چهارمین جنگ دورن که کوتاه‌مدت بودند و او از آتش اژدهایش بهره گرفت. سومین جنگ دورن در سال ۶۱ پس از فتح اِگان رخ داد. اولین دشمن جهریس، پادشاه خودخوانده‌ای معروف به “کرکس‌شاه” بود؛ او رهبری گروهی از یاغیان و راهزنان را بر عهده داشت که به سرزمین‌های طوفان (منطقه تحت فرمان خاندان براتیون)، همسایه شمالی دورن، حمله کرده، آنجا را غارت می‌کردند و سپس به کوهستان‌های دورن فرار کرده و ناپدید می‌شدند. جهریس از ورمیتور برای سوزاندن اردوگاه‌های کوهستانی پراکنده کرکس‌شاه استفاده کرد. جهریس درباره کرکس‌شاه یک جمله معروف دارد که می‌گوید: «او خودش را کرکس می‌نامد، اما پرواز نمی‌کند. او پنهان می‌شود. باید خودش را موش‌کور بنامد».

اما حضور جهریس در چهارمین جنگ دورن به‌مراتب افسانه‌ای‌تر و پُرآوازه‌تر است: این نبرد که به “جنگ صد شمع” نیز معروف است، ۲۲ سال پس از جنگ قبلی رخ داد. هنگامی که نیروهای جهریس برای سرکوب کرکس‌شاه وارد دورن شدند، شاهزاده دورن تصمیم گرفت نیروهای خود را دخالت ندهد. اما پسرش، شاهزاده موریون مارتل، لشکرکشی شوالیه‌های تخت آهنین به دورن را توهینی به دورنی‌ها تلقی کرد. بنابراین، پس از به قدرت رسیدن موریون، او مصمم شد که این لکه ننگ را از غرور دورن پاک کند و برای حمله به هفت پادشاهی نقشه کشید.

او تصمیم گرفت به‌جای حمله از راه زمینی، سرزمین طوفان را از طریق دریا غافلگیر کند. اما مشکل نقشه موریون این بود که جهریس نه‌تنها در دربار خودِ شاهزاده موریون جاسوس داشت، بلکه دوستانی هم در میان لردهای کوچک‌تر دورن داشت. بنابراین، از حداقل شش ماه قبل، از حمله ناوگان شاهزاده موریون باخبر بودند. در کتاب “آتش و خون” درباره چهارمین جنگ دورن آمده است که جهریس تارگرین و پسرانش، ایمون و بیلون، در انتظار نزدیک شدن نیروهای شاهزاده موریون بودند: «و هنگامی‌که ناوگان موریون از دریای دورن می‌گذشت، ورمیتور، کراکسیس و ویگار از میان ابرها بر سر آن‌ها فرود آمدند. فریادها برخاست و دورنی‌ها آسمان را با تیرها، نیزه‌ها و منجنیق‌ها پوشاندند، اما شلیک به اژدها یک چیز است و کشتن آن چیز دیگر. چند تیر به فلس‌های اژدها برخورد کرد و یکی هم به بال ویگار اصابت کرد، اما هیچ‌یک از آن تیرها به نقاط آسیب‌پذیر نرسید و اژدهایان پرواز کردند، چرخیدند و شعله‌های مهیب آتش را رها کردند. کشتی‌ها یکی‌یکی طعمه حریق شدند. هنگامی که خورشید غروب می‌کرد، آن‌ها هنوز “مانند صدها شمع شناور روی دریا” می‌سوختند. تا نیم سال بعد، اجساد سوخته با امواج به سواحل می‌رسیدند، اما حتی یک دورنی زنده پا به سرزمین‌های طوفان نگذاشت. چهارمین جنگ دورن در یک روز آغاز شد و به پایان رسید.»

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدها

پادشاه جهریس بیشتر از آنکه ورمیتور را در جنگ‌ها به‌کار بگیرد، از آن به‌عنوان تهدیدی برای جلوگیری از بروز جنگ استفاده می‌کرد. به‌عنوان مثال، داستان مشهوری با محوریت ورمیتور وجود دارد: در تاریخ وستروس، شخصیتی به نام لرد روگار براتیون وجود دارد که دومین همسر آلیسا ولاریون، مادر پادشاه جهریس بود. همسر اول آلیسا، پادشاه اینیس تارگرین (پدر جهریس) بود. زمانی که پادشاه اینیس بزرگ‌ترین دختر و پسرش را به عقد یکدیگر درآورد، این اقدام که از نظر آموزه‌های مذهب هفت یک تابوی شنیع بود، باعث شورش مردم شد. بنابراین، وقتی جهریس در نوجوانی به قدرت رسید و تصمیم گرفت با خواهرش آلیسان ازدواج کند، لرد روگار که نمی‌خواست این تصمیم به شعله‌ور شدن مجدد شورش‌های ارتش مذهب منجر شود، برای برکنار کردن جهریس از پادشاهی توطئه کرد، اما ناموفق ماند.

نکته‌ای که می‌خواهم با این مقدمه بیان کنم این است: لرد روگار پس از شکست، بار دیگر با جهریس بیعت کرد و از او پرسید که آیا شاه نیاز به گروگانی از سمت او برای تضمین وفاداری آینده‌اش دارد؟ روگار پیشنهاد داد که سه تن از برادرانش، که فرزندانی خردسال داشتند، به‌عنوان گروگان به دربار جهریس فرستاده شوند. در پاسخ جهریس آمده است: «شاه جهریس از تخت آهنین بلند شد و لرد روگار را با خود به انبار داخلی برد، جایی که ورمیتور در حال غذا خوردن بود. گاوی برای صبحانه اژدها سر بریده شده بود و روی تخته‌سنگی افتاده بود که از آتش اژدها سیاه شده و دود می‌کرد، زیرا اژدهایان همیشه پیش از خوردن غذا آن را برشته می‌کنند. ورمیتور با هر گاز تکه‌های بزرگی از گوشت می‌کند، اما وقتی شاه به همراه لرد روگار رسید، سرش را بلند کرد و با چشمانی همچون برنز مذاب به آن‌ها نگریست. جهریس در حالی که زیر فک اژدهای بزرگ را می‌خاراند، گفت: او هر روز بزرگ‌تر می‌شود. برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایت را نزد خودت نگه دار، لرد. چرا باید گروگانی بخواهم؟ قول تو کافی است، همین را نیاز دارم. اما استاد اعظم بانیفر در این لحظه کلماتی را شنید که جهریس به زبان نیاورده بود. بانیفر چنین نوشت: اعلی‌حضرت بدون اینکه سخنی بگوید، به وضوح بیان کرد که تا وقتی این اژدها را دارم، هر مرد، زن و کودکی در سرزمین‌های طوفان گروگان من است. لرد روگار هم این موضوع را به‌خوبی درک کرد».

به‌عبارت دیگر، جهریس به‌خوبی می‌دانست چگونه با تهدید غیرمستقیم اژدهایان، وفاداری بی‌چون‌وچرای لردهای تحت فرمانش را جلب کند. ورمیتور اما نقشی مهم‌تر از صرفاً یک سلاح جنگی داشت؛ او در آبادانی وستروس و سفرهای سلطنتی جهریس برای متحد کردن قلمرو نیز نقشی کلیدی ایفا می‌کرد. در کتاب «آتش و خون» آمده است که یکی از اهداف جهریس این بود که تا حد ممکن از سرزمینش دیدن کند تا مشکلات را از نزدیک بشناسد. درحالی‌که اِگان فاتح با هزاران شوالیه، سلاح‌دار، مهتر اسب، آشپز و دیگر خدمه به سفر می‌رفت، این سفرهای بزرگ برای لردهایی که افتخار میزبانی شاه را داشتند، مشکلات بسیاری ایجاد می‌کرد؛ چرا که نگهداری و تغذیه این تعداد زیاد کار آسانی نبود و حتی ثروتمندترین لردها هم پس از رفتن شاه، انبارهایشان خالی می‌شد. اما جهریس تصمیم گرفت در هر سفر، بیش از صد نفر را با خود نبرد. او می‌گفت: «تا زمانی که سوار بر ورمیتور هستم، نیازی به جمع‌آوری شمشیرهای فراوان ندارم.» این تصمیم نه‌تنها به او اجازه می‌داد تا از لردهای کوچک‌تر هم بازدید کند (کسانی که قلعه‌هایشان برای میزبانی از اِگان فاتح کافی نبود)، بلکه امکان سفر سریع‌تر و دیدار از نقاط بیشتری از قاره را نیز فراهم می‌کرد.

اما پس از پرداختن به «خشم برنزی»، به سیلوروینگ می‌رسیم: برخلاف هیوی پتک که برای اهلی کردن ورمیتور باید با چشمان ترسناک مرگ روبرو شود و خطر سوزانده شدن را بپذیرد، اُلف به راحتی و به شکلی دلنشین با سیلوروینگ اُخت می‌گیرد. این رفتار با توصیفی که از سیلوروینگ در کتاب‌ها آمده، هماهنگ است. سیلوروینگ، ماده‌اژدهای نقره‌ای ملکه آلیسان، در حدود سال ۳۶ پس از فتح اگان از تخم بیرون آمد. این اژدها بیشتر به‌عنوان وسیله نقلیه ملکه آلیسان در سفرهایش در وستروس استفاده می‌شد و تجربه حضور در میدان جنگ را نداشت؛ حتی در سومین و چهارمین جنگ دورنی‌ها نیز شرکت نکرد. در تاریخ مکتوب وستروس، هیچ مدرکی از شرکت سیلوروینگ در نبردها یافت نمی‌شود. در کتاب «آتش و خون»، سیلوروینگ به‌عنوان یک اژدهای «مطیع» توصیف شده است. جمله‌ای در این کتاب وجود دارد که نشان‌دهنده میزان مهربانی سیلوروینگ در مقایسه با تندخویی معمول دیگر اژدهایان است: ملکه آلیسان دختری داشت به نام دیلا که بسیار حساس، خجالتی و شکننده بود. درباره دیلا نوشته‌اند: «دیلا همیشه ترسان به نظر می‌رسید. کوچک‌ترین سرزنشی او را به گریه می‌انداخت. دیلا گربه‌ای داشت که عاشقش بود، اما پس از آنکه گربه او را چنگ زد، دیگر هرگز به هیچ گربه‌ای نزدیک نشد. حتی سیلوروینگ هم او را می‌ترساند».

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدها

عبارت کلیدی در پاراگراف بالا «حتی سیلوروینگ» است؛ این عبارت به این معناست که سیلوروینگ از نظر درنده‌خویی با سایر اژدهایان مقایسه نمی‌شود؛ به عبارت دیگر، ممکن است ترس از دیگر اژدهایان منطقی باشد، اما ترس از سیلوروینگ به‌طور خاص غیرمعمول و عجیب به نظر می‌رسد. به علاوه، نحوه‌ی متفاوت سریال در نمایش تصاحب سی‌اسموک، ورمیتور و سیلوروینگ، تصمیم هوشمندانه‌ای از سوی نویسندگان است: رفتار متفاوت این اژدها در اهلی شدن به‌طور ویژه بر انتخاب و استقلال آنها در انتخاب سوارشان تأکید می‌کند و شخصیت و هویت منحصربه‌فردی به هر یک از آنها می‌بخشد. نکته‌ی دیگر درباره ورمیتور و سیلوروینگ این است که رابطه‌ی این دو اژدها از هر اژدهای دیگری در تاریخ صمیمانه‌تر بود؛ تا حدی که در کتاب آمده است که این دو اژدها با پیچیدن به دور یکدیگر می‌خوابیدند؛ به‌گونه‌ای که عشق پادشاه جهریس و ملکه آلیسان را به تصویر می‌کشید. در واقع، در کتاب «آتش و خون» آمده است: «برخی می‌گویند پیوند بین اژدها و اژدهاسوار به حدی عمیق است که این جانوران در عشق و نفرت سوارانشان شریک می‌شوند». بنابراین، همان‌طور که وِیگار با احساس خشم، تنفر و میل به آسیب زدن نسبت به لوک، خودسرانه به آراکس حمله می‌کند، ورمیتور و سیلوروینگ نیز در عشق عمیقی که سوارانشان نسبت به یکدیگر داشتند، شریک بودند.

آخرین نکته‌ای که درباره‌ی سیلوروینگ قابل توجه است، بخشی از کتاب است که هر بار آن را مرور می‌کنم، احساساتم به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرد و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. این بخش برای درک عمق تراژیک وقایع آینده در سریال ضروری است. در کتاب آمده است که آخرین سال‌های زندگی ملکه آلیسان به شکل غم‌انگیز و در تنهایی گذشت. ملکه آلیسان که در دوران جوانی همه مردم، از لردها تا رعیت‌ها را دوست داشت و عاشق جلسات زنانه، یادگیری و انجام کارهایی بود که مملکت را به جایی مهربان‌تر تبدیل کند. او بیش از هر ملکه دیگری در گذشته و آینده هفت پادشاهی را دیده بود، در صدها قلعه استراحت کرده، صدها لرد را جذب کرده و مراسم ازدواج‌های زیادی را ترتیب داده بود. او عاشق موسیقی، رقص و خواندن بود و بسیار به پرواز علاقه داشت. سیلوروینگ او را به اُلدتاون، دیوار و هزاران نقطه دیگر برد و آلیسان همه این مکان‌ها را از میان ابرها دیده بود. دانستن این که سیلوروینگ، همان جانوری که چنین خاطرات زیبایی را برای ملکه آلیسان به ارمغان آورده بود، و ورمیتور، که نقش مهمی در بهبود زخم‌های گذشته و متحد کردن مملکت داشته است، قرار است به عنوان سلاح‌های وحشتناک جنگی استفاده شوند، بسیار ناراحت‌کننده است.

یکی از اطلاعات مهمی که اپیزود هفتم فاش می‌کند، هویت مادر هیو است. هیو به همسرش می‌گوید که مادرش یک کارگر جنسی در یک عشرت‌کده بوده و در دوران کودکی به او گفته بود که او هیچ تفاوتی با برادرزاده‌هایش ندارد. منظور از «برادرزاده‌هایش»، ویسریس و دیمون هستند، که به این معنی است که مادر هیو عمه ویسریس و دیمون بوده و این دو، پسردایی‌های هیو محسوب می‌شوند. پرسش این است که چگونه یک شاهدخت تارگرین از یک عشرت‌کده برآمده است؟ با این اطلاعات، کتاب‌خوان‌ها به سرعت هویت مادر هیو را شناسایی کردند: او سِرا تارگرین است. پادشاه جِهِریس و ملکه آلیسان سیزده فرزند داشتند و سِرا نُهمین فرزندشان بود. لاینول استرانگ در اپیزود سوم فصل قبل به ویسریس گفته بود: «پادشاه جِهِریس نیم‌قرن در صلح حکومت کرد در حالی که فرزندانش او را به مرز جنون رساندند… به ویژه دخترانش». یکی از این دختران، سِرا، به خاطر طغیان‌گری‌هایش شناخته شده است. در کتاب «آتش و خون»، توصیف می‌شود: «شاهدخت سِرا از همان ابتدا مایه دردسر بود؛ زودجوش، طلبکار و نافرمان. نخستین کلمه‌ای که به زبان آورد «نه» بود و آن را به دفعات با صدای بلند می‌گفت. تا بعد از چهار سالگی نتوانستند او را از شیر بگیرند. حتی وقتی دور قلعه می‌دوید، بیش از برادرش ویگون و خواهرش دیلا صحبت می‌کرد و شیر مادرش را می‌خواست. هرگاه ملکه دایه‌ای جدید را می‌آورد، او به شدت عصبانی می‌شد و جیغ می‌کشید. سِرا تارگرین پرشور، لجباز و در جستجوی توجه بود و هرگاه خواسته‌هایش برآورده نمی‌شد، قهر می‌کرد.»

نقد و بررسی دقیق قسمت هفتم فصل دوم خاندان اژدهادر توصیف سِرا آمده است: «سِرا که سه سال پس از دِیلا به دنیا آمده بود، تمام جسارت و شجاعت خواهرش را به علاوه ولعی سیری‌ناپذیر برای شیر، غذا، محبت و تحسین داشت. در نوزادی، به جای گریه، جیغ می‌کشید و ضجه‌هایش باعث ترس و وحشت ندیمه‌های قلعه سرخ شده بود. اُستاد اعظم اِلیسار، وقتی سِرا دو ساله بود، درباره‌اش نوشت: “او هر چیزی که بخواهد را بلافاصله می‌خواهد. وقتی بزرگ‌تر شود، هفت به دادمان برسد. بهتر است که اژدهابانان تمام اژدهایان را زنجیر کنند.” او نمی‌دانست که این پیشگویی چقدر درست از آب در خواهد آمد.»

سپتون بارث، دستِ پادشاه جِهِریس، در زمانی که سِرا ۱۲ ساله بود، درباره‌اش نوشته است: «او دختر شاه است و کاملاً از این موضوع آگاه است. خدمتکاران به تمام نیازهایش رسیدگی می‌کنند، هرچند نه همیشه به سرعتی که او دوست دارد. لردهای بزرگ و شوالیه‌های زیبا به او محبت می‌کنند، بانوان دربار به او احترام می‌گذارند و دختران هم‌سنش برای دوستی با او رقابت دارند. سِرا همه اینها را به خود می‌گیرد. اگر او نخستین یا حتی تنها فرزند شاه بود، کاملاً راضی می‌شد. اما خود را نهمین فرزند می‌یابد که شش خواهر و برادر بزرگ‌تر و محبوب‌تر دارد.»

در جایی دیگر توصیف می‌شود که سِرا به راحتی از مرزهای شوخی‌های معصومانه و شیطنت‌های بدجنسانه عبور می‌کند: «او مرز میان شوخی‌های بی‌ضرر، شیطنت‌های بدجنس و اعمال شرورانه را به راحتی پشت سر می‌گذارد. او به طور مداوم گربه‌ها را به طور پنهانی به اتاق‌خواب خواهرش دیلا می‌فرستاد، با اینکه می‌دانست دیلا از آن‌ها می‌ترسد. یک بار لگن دستشویی دیلا را با زنبور پر کرد. وقتی ده ساله بود، به طور مخفیانه وارد برج شمشیر سفید شد و تمام رداهای سفیدی که یافت، رنگ صورتی کرد. در هفت سالگی یاد گرفته بود چگونه و کی وارد آشپزخانه شود تا با کیک‌ها، شیرینی‌ها و سایر خوراکی‌ها فرار کند. پیش از یازده سالگی، به دزدی شراب و آبجو پرداخته بود و در دوازده سالگی، به ندرت پیش می‌آمد که وقتی برای نیایش به سپت احضار می‌شد، مست نباشد.»

سِرا بدون ویژگی‌های مثبت هم نبود: او به‌عنوان دختری باهوش، زیبا، دلربا و فریبنده توصیف شده است. جهریس و آلیسان امیدوار بودند که با بزرگ‌شدن و بالغ‌شدن سِرا، او طغیان‌گری‌ها و شیطنت‌هایش را ترک کند، اما اینطور نشد. سِرا در چهارده‌سالگی اظهار کرد که آرزو دارد با یک فرمانروای دیگر، مانند شاهزاده دورن، ازدواج کند تا به ملکه تبدیل شود. اما خیلی زود نظرش را تغییر داد: «چرا باید رویای شهریاران دور را دنبال کند، وقتی می‌تواند هر تعداد ملازم، شوالیه و لردی که می‌خواهد، در اختیار داشته باشد؟»

سِرا به سرعت با سه مرد اشراف‌زاده جوان و دو دختر هم‌سن خود صمیمی شد و این شش نفر در هر جشن و ضیافتی با یکدیگر حضور داشتند. اما یکی از شوخی‌های سِرا به فروپاشی گروهشان منجر شد. یک شب، سِرا و دوستانش دلقک کم‌هوش دربار، به نام «تام شغلم»، را به عشرت‌کده‌ای در بارانداز پادشاه می‌برند و او را تحریک می‌کنند تا با دختران رابطه برقرار کند. این شوخی به سرعت به گوش پادشاه و ملکه می‌رسد. آنها با بازجویی از دوستان سِرا متوجه می‌شوند که یکی از آنها باردار است و نمی‌داند پدر بچه کیست. در ادامه، سِرا را نیز بازجویی می‌کنند و او فاش می‌کند که با هر سه پسر گروهش رابطه داشته و تمایل دارد با هر سه آنها ازدواج کند، مشابه به سبک ازدواج اِگان فاتح با دو زن. جهریس خشمگین شده و دستور می‌دهد تا سِرا در اتاق‌خوابش زندانی شود. همان شب، سِرا از اتاقش فرار کرده و به آشیانه اژدها می‌رود تا یکی از اژدهاها را تصاحب کند و بگریزد، اما اژدهابانان مانع او می‌شوند.

در نهایت، جهریس و آلیسان تصمیم می‌گیرند که برای اصلاح سِرا او را به اُلدتاون بفرستند تا به‌عنوان یک خواهر خاموش (زنانی که مسئول کفن و دفن مردگان هستند) تربیت شود. سپتون بارث معتقد است که هدف جهریس و آلیسان از این اقدام، ترساندن سِرا بوده و آنها قصد داشته‌اند پس از چند سال او را ببخشند و به دربار برگردانند. در این میان، هر یک از پسران گروه سِرا به نوعی مجازات شدند، و بدترین مجازات شامل یکی از آنها شد که درخواست محاکمه از طریق مبارزه کرد و جهریس شخصاً او را کشت، در حالی که سِرا مجبور شد از پنجره سلولش شاهد مرگ معشوقش باشد.

با این حال، سِرا نقشه‌های خود را داشت: پس از یک سال و نیم، از اُلدتاون فرار کرده و به جزیره لیس رفت و در یکی از عشرت‌کده‌های آنجا مشغول به کار شد. جهریس هرگز اقدام به آشتی با سِرا نکرد و سِرا نیز هیچ‌گاه به نامه‌های مادرش پاسخ نداد. بعدها خبر رسید که سِرا از لیس به وُلانتیس نقل‌مکان کرده و در آنجا صاحب یک عشرت‌کده شده و به زنی ثروتمند تبدیل شده است.

سال‌ها گذشت و سِرا هرگز به وستروس بازنگشت. در سال ۱۰۱، وقتی شورای بزرگ برگزار شد تا جانشین جهریس را از میان رِینیس و ویسریس انتخاب کند، سه مرد از اِسوس به وستروس آمدند و ادعای جانشینی کردند. آنها ادعا می‌کردند که فرزندان نامشروع سِرا هستند، هرکدام از پدری متفاوت، و بنابراین نوه‌های جهریس به حساب می‌آیند. سِرا نیز پیغام فرستاد که: «من پادشاهی خود را در اینجا دارم»، بنابراین نیازی به ارائه ادعای جانشینی‌اش ندارد.

پس از آن، اطلاعاتی درباره سِرا در دسترس نیست. تنها چیزی که می‌دانیم این است که در دوران پیری و زوال عقل جهریس، که بیشتر وقتش را در بستر می‌گذرانید، او آلیسنت را با سِرا اشتباه می‌گرفت و گمان می‌کرد که او از آن‌سوی دریای باریک بازگشته است. احتمالاً سِرا در آغاز رقص اژدهایان زنده بوده و باید در اوایل شصت سالگی‌اش باشد. بنابراین، ممکن است هیو در اِسوس به دنیا آمده و در جوانی به وستروس مهاجرت کرده باشد. در کتاب آمده که هیو پسر نامشروع یک آهنگر بود، اما در سریال می‌گوید که هرگز پدرش را نمی‌شناخت. با این حال، ممکن است یک آهنگر هیو را در کودکی به فرزندی قبول کرده و با خود به وستروس آورده باشد.

نکته‌ای که باید به آن توجه کرد این است که پسر سِرا، دختری که بیش از همه جهریس را به چالش کشید و او را از تصاحب اژدهایش محروم کرد، اکنون خود صاحب اژدهای جهریس شده است. این مسأله به‌طور عمیق کنایه‌آمیز است.

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشتر بخوانید