برگهای ریخته آکی کوریسماکی همچنان در مسیر آشنایی حرکت میکند که او سالهاست در فیلمسازی خود دنبال میکند؛ مسیری ساده اما جادویی. این بار نیز او با همان سبک و سیاق همیشگی، داستانی عاشقانه را روایت میکند؛ اما اینبار با معنایی متفاوتتر از همیشه.
آکی کوریسماکی، فیلمساز فنلاندی، یکی از محبوبترین کارگردانان سینمای معاصر برای من است. آثار او، از اولین فیلم بلندش “جنایت و مکافات” (۱۹۸۳) تا “ابرهای گذران” (۱۹۹۶) و اکنون “برگهای ریخته” (۲۰۲۳)، همگی دارای ویژگیهای منحصربهفردی در فیلمنامه و کارگردانی هستند که تقریباً در تمامی آثارش قابل شناساییاند. در زمینه فیلمنامه، همیشه با داستانهایی ساده و خلوت مواجهایم؛ خلوت از نظر تعداد شخصیتها، میزان دیالوگها و نیز دور از پیچیدگیهای معمول. شخصیتهای اصلی اغلب محدود به یکی دو نفر هستند و دیالوگها نیز کم و به موجزترین شکل ممکن نوشته شدهاند.
این سادگی و خلوت در کارگردانی او نیز دیده میشود. میزانسنها همیشه سادهاند و کوریسماکی تمایلی به استفاده از میزانسنهای چندلایه یا طراحی صحنههای پیچیده ندارد. بازی بازیگران نیز به گونهای است که با رئالیسم موجود فاصله دارد و فضایی سرد و کرخت در فیلمها ایجاد میکند. در نگاه اول، این ویژگیها شاید به عنوان ملزومات فیلمسازی مستقل یا تمهیدات فاصلهگذارانه به نظر برسند، اما در واقع معنایی عمیقتر دارند که میتوان آن را با بررسی آخرین فیلم کوریسماکی بهوضوح درک کرد.
در ادامهی متن، داستان فیلم فاش میشود.
“برگهای ریخته” داستان دو کارگر به نامهای هولاپا و آنسا را روایت میکند که در یکی از روزهای یکنواخت زندگیشان در یک بار با یکدیگر آشنا میشوند و به تدریج، ماجرای عاشقانهای بین آنها شکل میگیرد. این فیلم به عنوان دنبالهای بر سهگانه «پرولتاریا»ی کوریسماکی شناخته میشود که پیشتر با فیلمهای “سایههایی در بهشت” (۱۹۸۶)، “آریل” (۱۹۸۸) و “دختر کارخانه کبریتسازی” (۱۹۹۰) کامل شده بود. اما کوریسماکی با روایت داستانی جدید درباره افرادی از طبقه کارگر، به آن ایدههای قدیمی بازگشته است.
این فیلم با میزانسنی غیرمعمول به مخاطب ارائه میشود. به این معنا که ظاهر شخصیتها، نحوه حرفزدن آنها، نمایش شهر و محیطهای کار، خانهها، گوشیها و سینماها به گونهای است که گویی در حال تماشای فیلمی از گذشته هستیم؛ فیلمی که ظاهراً ارتباطی با دنیای پیشرفته و تکنولوژیک امروز ندارد. اما رادیوهایی که در طول فیلم شنیده میشوند و خبرهایی از جنگ روسیه و اوکراین پخش میکنند، به ما یادآوری میکنند که داستان در زمان حال اتفاق میافتد. همچنین، سادگی و خلوتی فیلمنامه و میزانسن در “برگهای ریخته” به حدی بالاتر از فیلمهای قبلی کوریسماکی ارتقا یافته است. او عمداً داستانش را در زمانهایی از شبانهروز روایت میکند که خیابانها در خلوتترین حالت خود هستند، گویی شخصیتهای این فیلم تنها بازماندگان زمیناند و دیگر هیچکس در این جهان پهناور زندگی نمیکند. دیالوگهای بین شخصیتها نیز به این وضعیت عجیبوغریب افزودهاند؛ افرادی که به شیوهای حرف میزنند که با زمانه فعلی و گفتار رایج ما فاصله دارد. این امر به فیلم کیفیتی فراواقعی و سوررئالیستی میبخشد.
این عناصر ممکن است در نگاه اول باعث شوند که برخی مخاطبان از فیلم فاصله بگیرند یا آن را بهعنوان اثری جدا از زمانه و فضای کنونی ببینند و به همین دلیل، آن را نپسندند. اما نکتهی مهمتر این است که چرا کوریسماکی تصمیم گرفته در طراحی و اجرای تازهترین فیلمش این رویکرد را اتخاذ کند. بهویژه با توجه به اینکه فیلم قبلی او، “سوی دیگر امید” (۲۰۱۷)، در فضایی کاملاً رئالیستی و با داستانی درباره مهاجران غیرقانونی و وضعیت دشوار پناهندگان سوری روایت شده بود. این تغییر ناگهانی چه دلیلی دارد و چه معانیای را در بر دارد؟
این تصمیم عمدی کوریسماکی در واقع نوعی موضعگیری آشکار در برابر واقعیت موجود در جهان است. او با این رویکرد، خود، شخصیتهایش و فیلمش را در جهانی که خود خلق کرده و کاملاً متضاد با دنیای واقعی است، قرار میدهد تا به واقعیت موجود اعتراض کند. مگر وظیفه هنر و هنرمند چیزی جز ساختن و معرفی یک دنیای ایدئال و اعتراض به واقعیتهای موجود است؟ و مگر کوریسماکی کاری جز این میکند؟ او داستان عاشقانهای را در بستری جدا از جهان جنگزده و زشت کنونی روایت میکند، و فقط گاهبهگاه خبرهای رادیو به ما یادآوری میکنند که در چه جهنمی زندگی میکنیم.
برای تأکید بیشتر بر این جنبه، کوریسماکی دست به اقدام دیگری نیز میزند. هولاپا و آنسا در یکی از اولین قرارهای عاشقانهشان به سینما میروند تا فیلم “مردگان نمیمیرند” (۲۰۱۹) ساخته جیم جارموش را تماشا کنند. این اقدام نهتنها ادای احترامی به یکی از مهمترین چهرههای سینمای مستقل آمریکا، یعنی جارموش، و پاسداشت دوستی طولانیمدت آنهاست (جارموش قبلاً نیز در فیلم “کابویهای لنینگراد به آمریکا میروند” (۱۹۸۹) نقش کوتاهی برای کوریسماکی بازی کرده بود)، بلکه این سکانس معنای دیگری را نیز به بافت داستان تزریق میکند.
در انتهای فیلم جارموش، همان سکانسی که این دو در سینما تماشا میکنند، شخصیتهای با بازی آدام درایور و بیل مورای در حال مبارزه با زامبیهای دنیای خود هستند. جارموش بهصورت استعاری به نقد جامعه سرمایهداری و مصرفگرای معاصر میپردازد و آنها را به زامبیها تشبیه میکند. کوریسماکی نیز دو عاشق فیلم خود را همانند دو مبارز در میان زامبیها به تصویر میکشد که با تکیه بر عشقشان، از این دنیای زامبیزده فاصله میگیرند. در صحنهای که این دو از سینما خارج میشوند، ابتدا دو مرد را میبینیم که در حال گفتگو هستند و فیلمهایی را که این اثر به آنها یادآوری کرده، نام میبرند. یکی به فیلمی از برسون اشاره میکند و دیگری به اثری از گدار؛ دو فیلمساز بزرگ و هنری در تاریخ سینما. با این اشاره، کوریسماکی نهتنها به این دو بزرگوار ادای احترام میکند، بلکه این ایده را نیز مطرح میکند که آثار ارزشمند و مهم سینمایی در گذشته ساخته شدهاند و در دوران معاصر، چنین آثاری دیگر تولید نمیشوند. همچنین، باید به خاطر داشت که فیلم جارموش هم متعلق به پنج سال پیش است.
کوریسماکی در ادامه ادای احترام به هنرمندان موردعلاقهاش، در فیلم دست به کارهای جالب و بامزه دیگری نیز زده است. علاوه بر موارد قبلی، طراحی چهره و لباس برخی از شخصیتها به گونهای است که دقیقاً شبیه به برخی هنرمندان مشهور دنیا باشند. برای مثال، فردی که در کافه نشسته به تام یورک، خواننده مشهور ریدیوهد، شباهت دارد و یکی از افرادی که از سینما خارج میشود، شمایلی شبیه به بلا تار، کارگردان نامآور مجارستانی، دارد. همچنین، پوستر فیلم “روکو و برادرانش” (لوچینو ویسکونتی، ۱۹۶۰) و پوستر فیلمهای دیگری که در صحنههای سینما دیده میشوند، ادای دینهای دیگری از سوی کوریسماکی هستند.
در ادامه فاصله عمدی فیلم از واقعیت و رئالیسم موجود، فیلمنامه نیز قابل بررسی است. ساختار داستانی آن بیشتر شبیه به یک قصه پریان یا داستانی کودکانه است (به یاد بیاورید که در جایی از فیلم، هولاپا کتاب قصههای کودکانهاش را به همکارش هدیه میدهد). نقاط عطف فیلم به شکلی بسیار تصادفی و کنایهآمیز طراحی شدهاند. در این روزگار چقدر احتمال دارد دختری شمارهاش را روی کاغذ بنویسد و به پسری بدهد، بهجای اینکه پسر آن را در گوشیاش ذخیره کند؟ یا چقدر احتمال دارد کسی هنگام عبور از خیابان با قطار تصادف کند؟
همه این انتخابها بار دیگر فضای فیلم را ایزولهتر میکنند و تأکید دارند که این دنیای ایدئالی است که فقط در فیلمی از کوریسماکی میتوان دید. دنیایی که در آن فقط عاشقان زنده میمانند و با هر سختی که روبهرو شوند، در نهایت به یکدیگر میرسند. این فیلمی است در ستایش عشق و انسانهایی که هنوز برای چیزهای مهم و معنادار ارزش قائلاند و برای آنها تلاش میکنند. آنسا سگی را از کارخانه نجات میدهد، هولاپا الکل را کنار میگذارد، و در حالی که برگها میریزند و خزان فرا میرسد، بهار عشق این دو نفر آغاز میشود.
نظرات کاربران