ساموئل بکت در نمایشنامه «در انتظار گودو» (Waiting for Godot) گفته است: «کاری نمیتوان کرد. کمکم دارم به این نتیجه میرسم. کل عمر سعی میکردم این را از سر خودم باز کنم. پیش خودم میگفتم ولادیمیر، منطقی باش. تو هنوز همهچیز را امتحان نکردهای. و بعد به تقلا کردن ادامه دادم. برای همین باز به همان نقطهی قبلی رسیدم.»
ساموئل بکت به عنوان یکی از نوآورانهترین و عجیبترین نویسندگان قرن بیستم شناخته میشود. او به خاطر ایجاد تجربههای گیجکننده و خردکننده برای مخاطبانش به شهرت جهانی دست یافته است. در آثارش، پوچی (Absurdity) و طنز سیاه نقش بسیار مهمی دارند. با این حال، اگر به عمق آثار او نگاه کنیم، درمییابیم که آنها بسیار عمیق و صادقانهاند و به بررسی درد و رنج ناشی از تجربهی انسانی میپردازند، تا ما بتوانیم آنها را بهتر درک کنیم، به آنها بخندیم، به خاطرشان گریه کنیم و نهایتاً راحتتر آنها را بپذیریم.
ساموئل بکت در سال ۱۹۰۶ در ایرلند به دنیا آمد. از دوران کودکی، او در زمینههای آکادمیک و ورزشی، به ویژه کریکت، درخشش ویژهای داشت. در سال ۱۹۲۷، با فارغالتحصیلی از کالج ترینیتی دوبلین به عنوان شاگرد اول کلاس و دریافت مدال طلای کالج، موفقیت خود را جشن گرفت. پس از آن، با دریافت بورسیه تحصیلی، به مدت دو سال به پاریس رفت. هدف او از این سفر، ادامه تحصیل، نویسندگی و تدریس بود، و سپس قصد داشت به دوبلین بازگردد و به عنوان استاد دانشگاه فعالیت کند.
در مدت اقامتش در پاریس، ساموئل بکت با جیمز جویس، نویسندهی مشهور، آشنا شد. این دیدار تأثیر عمیقی بر مسیر زندگی بکت گذاشت. پس از بازگشت به دوبلین و تدریس برای مدت کوتاهی، او از این شغل استعفا داد. بکت از تدریس و درس دادن به دیگران ناراضی بود و به دلیل عدم اعتماد به محتوای آموزشیاش، احساس ناراحتی میکرد.
از این نقطه به بعد، بکت تمام توجه خود را به نویسندگی معطوف کرد. در آغاز مسیر حرفهایاش، با شکستهای مکرر روبرو شد و ناشران و ویراستاران اغلب آثارش را رد میکردند. رمان نخست او نتوانست منتشر شود و رمان دومش، “مورفی” (Murphy)، چهل بار رد شد تا سرانجام ناشری به چاپ آن رضایت داد.
پس از انتشار، رمان بکت موفقیت چندانی به دست نیاورد و در دههی سی زندگیاش، او هنوز چهرهای ناشناخته بود. در این دوره، و بهطور کلی در طول زندگیاش، بکت به شدت از افسردگی و اضطراب رنج میبرد و زمان زیادی را به روانکاوی گذراند.
وضعیت ذهنی او، همراه با مشکلاتی که در حرفهاش با آنها مواجه بود و همچنین هوش بالای او، همگی دست به دست هم دادند تا در نیمهی دوم زندگیاش آثاری خلق کند که به بررسی عمیق مفاهیمی چون شکست، بیهودگی، پوچی، نادانی، بدبینی و تجربیات روانی پرداختند.
آثار ساموئل بکت را میتوان به دو دوره اصلی تقسیم کرد: پیش از جنگ جهانی دوم و پس از آن. قبل از جنگ جهانی دوم و در طول آن، بکت نویسندهای تقریباً ناشناخته بود و آثار او بیشتر به سبک آکادمیکتر و ذهنیتر و با اعتماد به نفس بیشتر نوشته شده بودند. در این دوران، او آثاری از جمله [نام آثار] را خلق کرد.
- پروست (Proust)
- بیشتر زخم خوردن تا لذت بردن (More Pricks Than Kicks)
- مورفی
پس از جنگ جهانی دوم، آثار ساموئل بکت به طور قابلتوجهی تغییر کرد و به سبک بینظمتر، فروتنتر و فشردهتری درآمد. بین سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۰، بکت با انرژی خلاقانه و بلوغ فکری بیشتری به نوشتن پرداخت.
این فوران خلاقیت به تحولی بزرگ در کارنامهی او انجامید. در سال ۱۹۵۲، نمایشنامهی بکت با عنوان «در انتظار گودو» بلافاصله پس از اولین نمایش عمومیاش به موفقیت بزرگی دست یافت و شهرت جهانی کسب کرد. این نمایشنامه برای تماشاچیان بسیار نامتعارف، گیجکننده و حتی اعصابخردکن به نظر میرسید.
در این نمایشنامه، دو مرد به نامهای استراگون و ولادیمیر در کنار درختی در یک جادهی متروکه و دورافتاده قرار میگیرند. استراگون به ولادیمیر میگوید که شب گذشته را در چالهای گذرانده و توسط افرادی ناشناس مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. از اینجا به بعد، این دو مرد منتظر میمانند، و همچنان منتظر میمانند، تا شخصی به نام گودو ظاهر شود.
در طول نمایشنامه، آنها دربارهی وضعیت خود گفتگو و اختلاف نظر میکنند و تلاش میکنند بفهمند که گودو کی به آنها ملحق خواهد شد، چرا باید منتظر او باشند، چه مدت است که در انتظار او به سر میبرند و آیا در مکان و زمان مناسبی منتظر او هستند یا نه.
آنها تاکنون گودو را ندیدهاند و نمیدانند که آیا هرگز او را خواهند دید یا نه. در بخشی از داستان، دو شخصیت دیگر به نمایشنامه وارد میشوند: لاکی، یک برده، و پوزو، کسی که او را به بردگی گرفته است. سپس پسرکی به استراگون و ولادیمیر میرسد و به آنها میگوید که او پیامرسان گودو است و گودو آن شب نخواهد رسید. با این حال، استراگون و ولادیمیر به انتظار ادامه میدهند، بیتوجه به آنچه قرار است اتفاق بیفتد؛ آنها همچنان به انتظار ادامه میدهند. در قسمتی از نمایشنامه، دیالوگ زیر را شاهد هستیم:
- بیا بریم.
- نمیتوانیم.
- چرا؟
- منتظر گودو هستیم.
هشدار: اسپویلر
آنها هرگز موفق به یافتن گودو نمیشوند. هیچ پیشرفتی در داستان به چشم نمیخورد و هیچ پیرنگ واقعی وجود ندارد. زمان به نظر بیمعنی میآید و همهچیز در یک چرخه بیپایان و بیهوده تکرار میشود. استراگون و ولادیمیر در وضعیتی ناامیدکننده و بیمعنی گرفتار شدهاند و وقت خود را با پرسشهای بیثمر و فعالیتهای بیهدف میگذرانند.
«در انتظار گودو» در دوران خاصی از تاریخ تمدن غرب نوشته شده است. پس از پایان جنگ جهانی دوم، بشریت با ویرانی و کینهای غیرقابلتصور از جانب خود روبهرو شد و تلاش داشت تا از این بحران معنایی بیابد و منطق پشت آن را درک کند. چگونه میتوان هنر خلق کرد و دربارهی معنا صحبت کرد، در زمانی که بهطور بیسابقهای دست بشر به خون خود آغشته شده و مفاهیم همچون مذهب، نظم اجتماعی و اهمیت انسانی بهطور کامل زیر سؤال رفته است؟
از جمله منابع اصلی الهام برای بکت، جنبشهای فلسفی اگزیستانسیالیسم و ابزوردیسم هستند، بهویژه آثار آلبر کامو، فیلسوف فرانسوی، و کتاب مشهور او «افسانهی سیزیف». علاوه بر فلسفه، بکت از جنبش هنری و ادبی جدیدی به نام تئاتر پوچی نیز الهام گرفت که پس از ویرانیهای جنگ جهانی دوم ظهور کرد. بکت به یکی از چهرههای برجسته این جنبش تبدیل شد.
تئاتر پوچی، به تصویر کشیدن وجود انسان را بهعنوان چیزی بیهدف و بیمعنا هدف قرار میدهد. این تئاتر به ما میگوید که تلاش برای یافتن معنا در جهان، از اساس بیهوده و پوچ است. در این تئاتر، انسان مانند عروسک خیمهشببازی است که توسط نیروها یا ارادهای فراتر از درک خود کنترل میشود. آرمانهای مذهبی دروغین، ساختارهای سیاسی ناقص و معنا بهعنوان یک توهم مطرح میشوند. در «در انتظار گودو»، معنا و پیرنگ نیز بهگونهای باقی میمانند که به نظر میرسد بهطور عمدی نامشخص، فاقد ساختار و حلنشده هستند و این مفاهیم را بهخوبی بازتاب میدهند.
البته میتوان تفسیرهای مختلفی از این اثر داشت، اما بهطور کلی، چه چیز دیگری در نمایشنامه بهطور کامل تعریفنشده، ساختاربندینشده و حلنشده باقی مانده است؟ چه چیزی شبیه به گودو است که به نظر میرسد هرگز نخواهد رسید؟ ساختار و فرم نمایشنامه، بهویژه در چارچوب جنبش ابزورد، بهطور نمادین بازتابی از حقیقت معنایی دربارهی وجود است که نمایشنامه در تلاش است منتقل کند.
در پی ویرانیهای بزرگ—چه بهطور مستقیم از جنگ و چه بهطور نمادین از زوال دین و دیگر بنیادهای متافیزیکی—به نظر میرسد ولادیمیر و استراگون نمایندهی بشریت هستند که به گمگشتگی و پوچیای که در آن گرفتار شده است، پی میبرند. آنها تجسم انسانیتی هستند که در انتظار و دلتنگی به سر میبرد و از نجات خود ناتوان است. همانطور که ولادیمیر میگوید: «چه خوشمان بیاید، چه نیاید، این ما هستیم.»
ما بهعنوان تماشاچیان، همچون ولادیمیر و استراگون، تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که با حالتی معذب و در حالی که نمیدانیم باید بخندیم یا گریه کنیم، منتظر بمانیم و امیدوار باشیم به نتیجهای که هرگز نخواهد آمد. این وضعیت نه تنها در دنیای تئاتر، بلکه در تمام لحظات زندگی ما جاری است. خدایان ما یا گودوهای ما قرار نیست بیایند. ما کنار کندهی درخت دانش رها شدهایم، منتظر چیزی که هرگز نمیآید، در حالیکه هدف زندگی، آنچه هستیم و کاری که باید انجام دهیم، هنوز علامت سوالی بزرگ باقی مانده است.
در نهایت، چه میکنیم؟ به کار کردن ادامه میدهیم. برای این کار، همنوعان خود را به زحمت میاندازیم. دائماً در تلاش، فکر و نزاع با خود به سر میبریم. بیشتر میخواهیم، بیشتر گناه میکنیم و منتظر میمانیم. شاید نیازی نباشد که گودو نمایندهی خدا باشد؛ گودو میتواند هر چیزی باشد که از عمق قلبمان میخواهیم یا چیزی که قرار است ما را نجات دهد. شاید ولادیمیر نماد انسانی است و استراگون نمایندهی تمایلات و خواستههای اوست. ممکن است این دو نفر نمایانگر دو جنبه از ذهن بشریت باشند و تا زمانی که در کنار هم باشند، ادامه دهند و منتظر بمانند، در حالی که خود را قانع میکنند که کارهایی برای انجام دادن و دلیلی برای انتظار کشیدن وجود دارد.
ولادیمیر به استراگون میگوید: «وقتی به آن فکر میکنم… بعد از این همه سال… برای من… تو کجا بودی… تو چیزی جز یک کپه استخوان در این لحظه نبودی؛ این کاملاً روشن است.» و کمی بعد، استراگون به ولادیمیر میگوید: «گاهی فکر میکنم شاید بهتر بود اگر از هم جدا میشدیم.»
ما بهعنوان انسانها، دوست داریم احساس دستیابی به آرزوی خود را تجربه کنیم. این آرزو میتواند چیزهای مختلفی باشد: حقیقت، رستگاری، آرامش ذهنی، رضایت یا حتی پایان یافتن خود مفهوم خواستن. اما ذات ما اینطور نیست. این رویداد در فیلمنامهی زندگیمان نوشته نشده است. بنابراین هرگز به مراد دل نمیرسیم و مجبور میشویم دوباره از نو شروع کنیم، سوالات بیمعنی بیشتری بپرسیم و کارهای بیفایده بیشتری انجام دهیم.
ولادیمیر میگوید: «اعتراض نکن. ما تا مرز خستگی پیش رفتهایم. نمیتوان انکار کرد. خوب است. چیزی پیدا میشود که حواسمان را پرت کند و ما چه میکنیم؟ اجازه میدهیم هدر رود. بیا. بیا برویم سر کار! در یک آن، همهچیز ناپدید خواهد شد و ما در میان پوچی بیپایان، بیشتر تنها خواهیم ماند.»
البته اینها تنها تفسیرهایی هستند. عدم وجود معنای مشخص در «در انتظار گودو» فضای گستردهای برای تفسیرهای بیپایان باقی گذاشته است، به ویژه بهخاطر اینکه بکت هرگز نظری در مورد این تفسیرها تأیید یا رد نکرد. وقتی از بکت دربارهی «در انتظار گودو» پرسیدند، او گفت: «تنها چیزی که از آن مطمئنم، این است که کلاه لبهدار بر سرشان است.» و در گفتگوی دیگری دربارهی آثارش، بیان کرد: «کلیدواژهی نمایشنامههای من «شاید» است.»
پس از «در انتظار گودو»، ساموئل بکت چند نمایشنامه و آثار ادبی دیگر منتشر کرد. از مهمترینشان میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- آخر بازی (Endgame)
- روزهای خوش (Happy Days)
- نمایشنامه (Play)
- نه من (Not I)
هر اثر درونمایههای ابزوردیستی مشابهی را به تصویر میکشد، به این معنا که در آنها انسانیت بهطور متناوب در وضعیتهایی از اسارت، گیجی، عذاب، نادانی و بهنوعی امیدواری به سر میبرد. در «آخر بازی»، شخصیتها در خانهای متروکه و در پسزمینهای پساآخرالزمانی گرفتار شدهاند و به انتظار یک «پایان» مبهم نشستهاند. در «روزهای خوش»، زنی که در شن دفن شده، با بیخیالی به انجام وظایف و کارهای روزمرهاش میپردازد. در «نمایشنامه»، شخصیتها در درون کوزهای بهطور نمادین به دام افتادهاند و زمان باقیماندهشان را در وضعیتی برزخی سپری میکنند، در حالیکه به مباحث بیاهمیت مانند مثلث رمانتیکشان مشغولند.
«نه من» تنها دهان یک شخصیت را به تصویر میکشد که نور به آن تابیده و اطرافش در تاریکی عمیق فرو رفته است. این شخصیت از پذیرش مصیبتهایی که بر سرش آمده، سر باز میزند.
در سال ۱۹۶۹، ساموئل بکت جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. در توجیه این انتخاب آمده بود: «[بهخاطر] آثار او که در قالبی نوین از رمان و نمایشنامه، به تصویر میکشند که چگونه انسان مدرن با وجود فلاکتهایش، تلاش میکند تا جایگاه خود را بهبود بخشد.»
آثار ساموئل بکت ممکن است برای همه مناسب نباشند. او نویسندهای بسیار پوچگرا، گیجکننده و شاید حتی اعصابخردکن است. اما برای کسانی که با کارهای او ارتباط برقرار کنند، بکت نویسندهای صادق و بامزه است که تجربهی ابزورد بودن را به صحنه و کاغذ منتقل میکند، و در این بسترها، ما میتوانیم زیبایی هولناک این پدیده را مشاهده کنیم.
شاید در نهایت، ما تمام عمرمان را در انتظار پاسخهایی بمانیم که هرگز نخواهیم یافت، اما تا زمانی که منتظر هستیم، بکت به ما یادآوری میکند که میتوانیم هنر خلق کنیم، با این تقلا ارتباط برقرار کنیم و به آن بخندیم. ما میتوانیم کسالت، پوچی و بدبختی را به کنجکاوی، خلاقیت و زیبایی تبدیل کنیم. همانطور که ولادیمیر میگوید: «در این مکان، در این لحظه خاص، چه خوشمان بیاید، چه نیاید، ما تمام انسانیت را نمایندگی میکنیم. بیایید پیش از آنکه دیر شود، بیشترین بهره را از آن ببریم. بیایید برای این موجود ناخوشایند که سرنوشت ما را با آن گره زده، نماینده خوبی باشیم! نظرت چیست؟ درست است که وقتی مزایا و معایب را میسنجیم، ارزش ما برای گونهامان کم نمیشود. ببر بدون فکر و معطلی به سمت همنوعان خود میپرد یا به عمق جنگلهای انبوه عقبنشینی میکند. اما مسئله این است که ما اینجا چه میکنیم. این موهبت بزرگ برای ماست که میدانیم پاسخ چیست. بله، در این هیاهوی گیجکننده و بزرگ، یک چیز مشخص است: ما منتظر گودو هستیم تا بیاید.»
نظرات کاربران