سریال «گیم آف ترونز» یا همان «بازی تاج و تخت» طرفداران زیادی در سراسر جهان دارد. وقتی فصل اول آن در سال ۲۰۱۱ پخش شد، بسیاری آن را با مجموعه فیلمهایی مانند «ارباب حلقهها» مقایسه کردند. اما این سریال علاوه بر جذب علاقهمندان به ژانر فانتزی، توانست طرفداران ژانر تاریخی را نیز راضی کند.
داستان در دو قارهی خیالی اسوس و وستروس رخ میداد و محور آن جنگ برای قدرت، فساد سیاسی و نبرد همیشگی خیر و شر بود. پس از پخش فصل اول، ستایشها بیوقفه به سمت این سریال روانه شد و بسیاری آن را در صدر بهترین تولیدات تلویزیونی قرار دادند و حتی از واژه «شاهکار» برای توصیف آن استفاده کردند. اما حالا که بیش از پنج سال از پایان فصل آخر میگذرد، آیا میتوان همچنان این ادعا را تایید کرد؟ در این تحلیل، تلاش میکنیم به این پرسش پاسخ دهیم که آیا «گیم آف ترونز» یا همان «گات»، یکی از بهترین آثار تاریخ تلویزیون است؟
هشدار: در تحلیل سریال «گیم آف ترونز» خطر لو رفتن داستان وجود دارد!
برخی از طرفداران سریال ممکن است با احتیاط بیشتری به این سوال پاسخ دهند و بگویند که فصول پایانی در مقایسه با فصلهای ابتدایی که به عنوان شاهکارهایی بینظیر شناخته میشوند، ضعیفتر بودهاند. دلایل رایج برای این نظر، اغلب به کمکاری جرج آر. آر. مارتین در پایان دادن به کتاب «ترانه آتش و یخ» برمیگردد.
طرفداران این نظریه معتقدند که به دلیل کمبود مواد داستانی کافی، سریال در فصول انتهایی با مشکلاتی روبهرو شده است. اما آیا واقعاً این گفته درست است و باید همه تقصیرها را به گردن مارتین انداخت؟ آیا ممکن است که ایرادهایی در فصول ابتدایی هم وجود داشت، اما به دلایل مختلف به چشم نمیآمدند یا شاید به طور بدبینانه، مخاطب که به دنیای سرد و بیروح وستروس علاقهمند بود، تمایلی به دیدن آنها نداشت؟ حتی میتوان به شکلی بدبینانهتر به این موضوع نگاه کرد و پرسید که آیا ممکن است مخاطب به دلیل تاثیرگذاری سازندگان، این ایرادها را نادیده میگرفت؟
تحلیل سریال گیم آف ترونز
تلاش برای پوشاندن ضعف در قصهگویی از طریق نمایش سکانسهای مرعوبکننده
نمایش وقایع تراژیک به شیوهای اغراقآمیز لزوماً یک نکته منفی نیست. برعکس، هر سازندهای که بتواند سکانسهای شگرف و تاثیرگذار را به نمایش بگذارد و مخاطب را با تواناییهای خود در قصهگویی و فیلمسازی مجذوب کند، سزاوار تحسین است. اما این شیوه نباید بهعنوان راهی برای پوشاندن ضعفهای داستانی به کار گرفته شود و نباید استراتژی «هرچه بزرگتر، بهتر» تبدیل به اصل اصلی روایتگری گردد. یکی از واضحترین نمونههای این روند در فصل اول سریال و بهویژه در نحوه پرداختن به یکی از ضعیفترین (و بهطور خاص، احمقانهترین) شخصیتها، یعنی ند استارک، دیده میشود.
برای روشن شدن بیشتر این موضوع، بهتر است استراتژی داستانی سازندگان در مورد شخصیت ند استارک را در فصل اول مرور کنیم و فعلاً به مسائل دیگر مانند اسوس نپردازیم. در فصل اول، ساختار داستان بیشتر شبیه به آثار جنایی و کارآگاهی است. فردی در دربار پادشاهی کشته میشود و شخصی از شمال فراخوانده میشود تا جای او را بگیرد و وضعیت را سامان دهد.
این شخص ند استارک است، که خانوادهای بیگناه دارد و در شمال زندگی آرامی دارد که همگان به آن حسادت میکنند. او فردی درستکار و مهربان است، اما نقصهایی دارد که او را برای مخاطب جذاب و قابل درک میسازد؛ مثلاً در گذشته به همسرش خیانت کرده که نتیجه آن، فرزندی است که باید تاوان خیانت پدر را بدهد و مجبور به پذیرش هویتی ناخوشایند و خدمت اجباری میشود.
پس از رسیدن ند استارک به پایتخت، داستان کارآگاهی او آغاز میشود. او متوجه میشود که جانشین فردی شده که به وجود وارث دیگری در پایتخت مشکوک بوده است و احتمال میدهد که پادشاه فرزند نامشروعی داشته باشد. در یک نمایش جالب، فرزند نامشروع پادشاه در کنار فرزند نامشروع خود ند قرار میگیرد و ند از اشتباه خود آگاه میشود و این اندوه او را فرا میگیرد. اما این تمام ماجرا نیست، زیرا او شک میکند که ولیعهد واقعی، فرزند بیولوژیکی پادشاه است و بازی پادشاهی به مبارزهای میان فرزندان حرامزاده تبدیل میشود. این شکهای معقول زمینهساز سکانس پایانی پر احوال فصل اول است که بعدها شکلگیری شیوه روایت در کل سریال را مشخص میکند.
اما آنچه در این روند توجه را جلب میکند، شیوهای است که ند استارک به اطلاعات مهم و اسناد حساس دست مییابد. او به راحتی و بدون هیچگونه مشکل یا پیچیدگی، مدارکی را پیدا میکند که همه چیز را روشن میکند یا او را به سرنخهای جدیدی هدایت میکند. او به آسانی به کتابهایی دسترسی دارد که شجرهنامه تمامی خاندانهای اشرافی را با جزئیات ذکر میکند، حتی رنگ مو و چشمهای هر یک از اعضای این خانوادهها را.
در عین حال، سازندگان در طول سریال ویژگیهای منفی افراد پرنفوذ را بارها نشان میدهند؛ آنها همگی حقهباز، زیرک و منفعتطلب هستند و تنها کسی که فاقد این ویژگیهاست، ند استارک است. در چنین زمینهای است که ند استارک به جای اینکه شخصیتی مثبت و برجسته به نظر برسد، به فردی میرسد که انگار هیچ اطلاعی از وقایع اطراف خود ندارد.
چگونه میتوان باور کرد که افرادی با این میزان هوش و زیرکی، چنین اسناد و مدارکی را بهسادگی در دسترس همگان قرار دهند و دسترسی به آنها اینقدر ساده باشد؟ یا چگونه میشود پذیرفت که تنها با ملاقات با چند نفر و دیدن یک جوان، هویت واقعی او آشکار شده و به راحتی فهمیده شود که او فرزند نامشروع پادشاه است؟
یا چگونه ند استارک بهسرعت به راهی برای پیدا کردن این فرزند نامشروع دست مییابد و دیگران با آن همه هوشیاری نمیتوانند او را پیدا کنند؟ تمام این مسائل به سوالی اساسی میرسند که همه از آن آگاهند، اما هیچکس به آن اشاره نمیکند: ند جانشین فردی شده که کشته شده و مرگ طبیعی نداشته است. بنابراین، او برای کسانی که قاتلان آن فرد هستند و بهطور طبیعی حامی ولیعهد فعلی هستند، تهدیدی جدی محسوب میشود.
اما واکنش ند به این آگاهی چگونه است؟ او حتی فرزندان خود را از خطر بهموقع دور نمیکند و زمانی که همسرش از شمال به دیدنش میآید، به فردی (لرد بیلیش) که بهطور واضح به همسرش علاقهمند است و بهطور طبیعی دشمن اوست، اعتماد میکند. شاید همسر ند با آگاهی از این علاقه بتواند خود را متقاعد کند که لرد به او آسیبی نخواهد رساند، اما در واقع، لرد تمام دلایل لازم برای خیانت به ند را در اختیار دارد.
در چنین شرایطی است که شخصیت ند استارک نهتنها جذابیتی ندارد، بلکه به فردی سادهدل تبدیل میشود که در بازی با خطرات بزرگ غافل است. تمام بلایایی که از این پس بر سر وستروس و اسوس میآید، ناشی از همین سادهدلی و عدم درک تهدیدها توسط ند استارک است؛ تهدیدهایی که در نهایت در فصل آخر سریال به فروپاشی تمدنها منجر میشود.
متاسفانه روند پیشرفت شخصیتها و داستان در سریال به همین شکل ناپسند ادامه پیدا میکند. به عنوان مثال، راب، پسر ارشد ند استارک، دقیقاً همان اشتباهات پدر را تکرار میکند. او به سادگی قول خود را زیر پا میگذارد و تصور میکند که میتواند از ازدواجی که به آن متعهد شده فرار کند،
در حالی که به راحتی در کنار وعدهای که داده شده،با معشوقهاش خوشباورانه به شام میرود و گمان میکند با یک عذرخواهی ساده همه چیز حل میشود. در حالی که در همان لحظه، دیگران در حال دسیسهچینی و یارکشی هستند تا در نبرد میان شمال و جنوب پیروز شوند. اما لرد شمال، یعنی راب، هیچ درکی از پیچیدگیهای سیاسی ندارد و فقط به عروس جدید خود فکر میکند.
همچنین جان اسنو، دیگر فرزند ند استارک، در فصول پایانی همان اشتباهات را مرتکب میشود و تفاوت میان عشق و وظیفه را در ارتباط با دختری از سرزمین وحشیها درک نمیکند. او بعدها در رویارویی با دنریس تارگرین دچار اشتباهات بیشتری میشود و به جای این که در دنیای بیرحم و ظالمانهای که در آن زندگی میکند، به سیاستورزی و تدبیر بپردازد، همچنان به باورهای سادهدلانهاش ادامه میدهد.
بهویژه در فصلهای آخر، زمانی که همه چیز نشان از سرکشی و جنون دنریس دارد و مدارک موجود حکایت از این دارند که جان اسنو وارث اصلی تاج و تخت است، او همچنان به احساسات خود میپردازد و دیر از خواب بیدار میشود. در چنین شرایطی، سوالی اساسی مطرح میشود که آیا این مردان سادهدل واقعاً برای حکمرانی مناسب هستند؟ آیا میتوان به درایت آنها اعتماد کرد در دنیایی که حاکمانش به راحتی فریب میخورند و از منطق دورند؟
در این شرایط، اقدامات هوشمندانه و زیرکانه دشمنانشان به چشم نمیآید. وقتی که مقابل چنین شخصیتهای سادهدلی قرار دارید، پیروزی شما در حقیقت نشاندهنده هوش بالای شما نیست. بهعنوان مثال، وقتی تایوین لنیستر موفق میشود با لرد بولتون علیه استارکها متحد شود، این اقدام او بههیچوجه شگفتانگیز نمیشود؛ چرا که لرد بولتون و دیگر لردهای شمال مدتها است که میدانند خاندان استارک بیشتر با احساسات و قلب خود تصمیم میگیرند تا با عقل و منطق، و طبیعی است که چنین پادشاهی قابل اعتماد نخواهد بود.
این اشتباهات تکراری شخصیتها به گونهای پیش میرود که قبل از اینکه عواقب آنها رخ دهد، سکانسهای احساسی طراحی میشود تا مخاطب را مرعوب کند و او را از پرسشهای منطقی و انتقادی در مورد شخصیتپردازیها و ضعفهای داستانی بازدارد.
بهعنوان مثال، پیش از مرگ راب، یک سکانس عاشقانه طولانی نمایش داده میشود که عشق عمیق او به همسرش را نشان میدهد؛ همان همسری که به خاطر او قول شرفش را شکسته است. این صحنهها معمولاً بهطور مؤثر باعث میشوند که مخاطب تحت تأثیر قرار گیرد و سوالات اساسی را فراموش کند. همین روند در صحنه اعدام ند استارک هم رخ میدهد، جایی که یک زمینه عاطفی برای کشته شدن او فراهم میشود تا از پرسش درباره دلایل سقوط این شخصیتهای به ظاهر خردمند جلوگیری کند.
در اسوس نیز وضعیت بهتر از این نیست و روند قدرت گرفتن دنریس به گونهای پیش میرود که چندان قابل قبول نمینماید. اسوس از همان ابتدا به عنوان یک محیط متفاوت نسبت به وستروس به تصویر کشیده میشود. این تفاوت تنها به دوتراکیها و فرهنگ بدوی آنها مربوط نیست، بلکه شهرهای متمدن اسوس هم به دلیل سنتهای دست و پاگیر خود نسبت به وستروس، فرهنگی خاص دارند. در اینجا زن به عنوان موجودی برای باروری دیده میشود و مردان زنانی را انتخاب میکنند که فقط به زیبایی ظاهری و توانایی فرزندآوری توجه دارند.
اگر در وستروس موضوع پسر داشتن بیشتر به جانشینی و قدرت مربوط میشود، در اسوس هنوز به توانایی زنان در تولید فرزند نگاه میشود. این تفاوتها در ترکیب با ویژگیهای ظاهری دنریس باعث میشود که مردان قدرتمند اسوس به راحتی در برابر او تسلیم شوند. از زمانی که او اژدهایان خود را به دنیا میآورد، جذابیت او برای مردان قدرتمند افزایش مییابد و آنها بهطور کامل از سیاستورزی خود دست میکشند.
اگر دنریس با ترکیب قدرت و زنانگیاش یکی پس از دیگری موانع را از سر راه خود برمیدارد، رفتار مردم اسوس در برابر او که به نظر میرسد نوعی جادوی خاص دارند، بیشتر آزاردهنده است. این مردمان که سالها در بردگی به سر بردهاند، به محض دیدن یک رهبر جدید دوباره به دام بردگی میافتند. دنریس، که خود را به عنوان یک آزادکننده و شکستندهندهی زنجیرها میبیند، در نهایت در دام غفلت خود گرفتار میشود.
تا اینجای داستان شاید مشکلی وجود نداشته باشد، اما نحوه نمایش این مردم در اسوس آنقدر سطحی است که گاهی احساس میشود آنها واقعا از آزادی تازهشان لذت میبرند. به همین دلیل است که جنبش آدمکشها در خلیج بردگان به طرز ناگهانی ظاهر میشود و هیچ توضیحی دربارهی منشأ آن داده نمیشود؛ در حالی که مردم هیچ کمکی به دنریس در شکست دادن آنها نمیکنند.
در کنار همهی اینها، پایانبندی رهاسازی این مردمان توسط دنریس آنقدر سطحی و بیمنطق است که نمیتوان آن را توجیه کرد. تمامی این رهاسازی پس از همهی خوندلها و تلاشها، با چند دیالوگ ساده جمعبندی میشود و مخاطب باید باور کند که وقتی نیمی از سریال در منطقهای به نام اسوس و خلیج بردگان جریان داشته، حالا میتوان به راحتی از آن عبور کرد و به درگیری اصلی برای تصاحب تخت پادشاهی پرداخت.
اگر کسی از خود بپرسد که چرا با این همه پیچیدگی و داستانها و خطوط مختلف، تمام این قسمتها به این سو پرداخته شد، پاسخ آن این است که از همان ابتدا همه چیز حول تخت آهنین میچرخیده و نباید از آن چیزی جز این انتظار میرفت.
این موضوع زمانی قابل پذیرش است که تمامی درگیریها بر سر شهرهای آزاد در اسوس به نحو بهتری حل میشد و حداقل به یک نتیجهگیری مشخص میرسید. از همین جا است که شخصیتهای بهظاهر خردمند داستان وارد میشوند، تا نشان دهند که آنها نیز در دنیای کورها تنها یک چشم بینا دارند؛ مردانی مانند تیریون لنیستر و لرد واریس. واقعیت این است که سریال «بازی تاج و تخت» در فصلهایی که با قدرت مردانش سر و کار دارد، بسیار موفق است و توانسته مخاطب را جذب کند، اما زمانی که موضوع به تصمیمات و ذهنیات این شخصیتها میرسد، داستان به طور قابلتوجهی تغییر میکند.
با بررسی داستان تیریون لنیستر، که به شکلی متناقض جذابترین شخصیت مرد سریال است، میتوان به این نتیجه رسید. او از ابتدا تحت سوءاستفاده دیگران قرار میگیرد و توسط پدر و خواهرش، سرسی، تحقیر میشود. سپس، ناگهان و فقط به خاطر پیروزی در یک نبرد، مورد ستایش قرار میگیرد، اما پدرش او را کنار میزند.
در این بین، برخی تصور میکنند که او فردی خیرخواه است که میتواند هفت اقلیم را از شر حکومتداری ظالمانه نجات دهد. اما حقیقت این است که تیریون در طول سریال هیچ کار مثبتی انجام نمیدهد؛ نه میتواند اوضاع شهرهای آزاد در خلیج بردگان را بهبود بخشد و نه پس از بازگشت دنریس موفق به انجام کار خاصی میشود. تنها کاری که او در تمام این مدت انجام میدهد، بیان جملات قصار و تلاشهای بیفایده است.
ممکن است خواننده به این فکر کند که تیریون دستکم تلاش خود را میکند و او در نهایت تصمیمگیرنده نهایی نیست. اما فراموش نکنید که خشم نهایی دنریس نتیجه مشاوره اشتباهی است که تیریون به او میدهد و او نیز توسط ناوگان گریجویها غافلگیر میشود. پس میبینید که تیریون هم مانند ند استارک با حکمرانی غیرمنطقی و غیرعقلانی خود، همانند ظالمان، در ویرانی به جا مانده از تصمیمات اشتباه نقش دارد. باور کنید که هیچکس از حکومت یک مرد خوشقلب اما سادهدل سود نمیبرد. مشکل زمانی بیشتر میشود که زیرکی تیریون به طور مداوم توسط دیگران تحسین میشود.
با این حال، میتوان از زاویهای دیگر به موضوع نگاه کرد و اعتباراتی برای سازندگان قائل شد. در این دیدگاه، سازندگان عمداً در حال تعریف داستان مردمانی هستند که به دو دسته تقسیم میشوند: یا زیرک و ظالم هستند، یا خوشقلب و سادهدل. اولیها سریعاً زهر خود را میریزند و دومیها باید سالها صبر کنند تا بفهمند که انجام کارها با نیت خوب، با انجام آنها به شکل عاقلانه متفاوت است.
از این منظر، میتوان پایانبندی سریال را درک کرد و فهمید که چرا قدرت در نهایت به دست کسانی میرسد که در طول سریال هیچ ذکاوتی از خود نشان ندادهاند. آنها دقیقاً همان افراد مناسبی هستند که در این سرزمین میتوانند پادشاه شوند؛ زیرا در دنیای نابیناها، کسی که یک چشم داشته باشد، پادشاه است؛ شاید هم سه چشم.
تبدیل شدن گام به گام سریال به قصهی عدهای نوجوان پس از مرگ شخصیتهای بزرگسال
این اتفاقات به تدریج پیش میروند و از پایان فصل اول آغاز میشود. از همان ابتدا و با معرفی خاندان استارک، مشخص میشود که آنها نقشی مهم در روند داستان ایفا خواهند کرد. اما در فصل اول، داستان بیشتر به شخصیتهای دیگر میپردازد و به جزئیات زندگی اعضای خاندان استارک نمیپردازد. سانسا و آریا همراه با پدر به پایتخت میروند، راب در وینترفل میماند و به امور آنجا رسیدگی میکند، برن و ریکن هنوز کودکاند، یکی بیمار است و دیگری تأثیر زیادی در پیشبرد داستان ندارد. در نهایت، جان اسنو به «دیوار» فرستاده میشود تا به نگهبان شب تبدیل گردد.
در پایتخت، جافری، پسر پادشاه و سرسی، نقش پررنگی در فصل اول ندارند و کمتر تصمیمات تأثیرگذاری میگیرند، تنها این موضوع مشخص میشود که به قدرت رسیدن جافری در آینده، پیامدهای ناخوشایندی خواهد داشت. اما پس از مرگ ند استارک و رابرت براتیون، قدرت به نسل بعدی منتقل میشود و آنها کنترل داستان را در دست میگیرند. تا اینجای کار، اتفاق خاصی رخ نداده است، اما آغاز قیام راب استارک نقطه شروع از بین رفتن نسلی از شخصیتهای بزرگسال داستان است. پس از آن، سریال داستان را در چند خط داستانی مختلف و با تمرکز بر چند شخصیت ادامه میدهد، که با بررسی آنها میتوان به نقاط ضعف و قوت سریال پی برد.
سرنوشت آریا استارک: سیر تحول آریا بیشک جذابترین بخش سریال را تشکیل میدهد. او دختری بازیگوش است که نمیخواهد فقط یک دختر زیبا باشد که در آینده شوهری قدرتمند پیدا میکند و زندگیای معمولی داشته باشد. سفر آریا را میتوان مشابه با داستان اساطیری «سفر قهرمان» دانست. او گام به گام به سوی قهرمانی حرکت میکند و این مسیر را به درستی طی میکند. نکته جالب این است که این روند آنچنان جذاب است که حضور آریا در هر قسمت، آن را به بخش جذابتر تبدیل میکند. کافی است که مسیر پیشرفت او را یکبار مرور کنید تا متوجه شوید چرا آریا لیاقت نابود کردن «پادشاه شب» را دارد.
سرنوشت سانسا استارک: در حالی که سرنوشت آریا جذاب و هیجانانگیز است و روند داستان را پیش میبرد، حضور سانسا کاملاً برعکس عمل میکند. این مشکل نه به تصمیمات او، بلکه به فضای داستان و مسیری که برایش طراحی شده، برمیگردد. سانسا قرار است نمادی از معصومیت باشد که به مرور زمان لکهدار میشود، نمادی از کل وستروس. با این حال، فضای اطراف او، با وجود ظلم و تاریکی، به گونهای پر از سانتیمانتالیسم است که سازندگان تلاش دارند از طریق آن احساسات مخاطب را تحریک کنند و او را تحت تأثیر قرار دهند.
تغییر تدریجی سانسا از دختری که تنها تلاش میکند انتظارات دیگران را برآورده کند به زنی بالغ و آگاه، چندان منطقی به نظر نمیرسد؛ به عنوان مثال، نمیتوان به راحتی فهمید که از چه زمانی عطش قدرت در او بیدار میشود که در نهایت در قسمتهای پایانی علیه جان اسنو، تنها حامیاش، اقدام میکند. در واقع، سرنوشت سانسا از همان ابتدا در فصل اول با مشکل مواجه است: او شخصیتی است که سازندگان برای ایجاد احساسات در مخاطب، از مظلومیتش سوءاستفاده میکنند.
سرنوشت راب استارک: راب استارک همان اشتباهات پدرش را تکرار میکند. او خیلی زود به موفقیتهایی دست مییابد و بدون تفکر به تصمیمگیریهایش میپردازد. کارهای او عاقلانه نیست و هر تصمیمی که میگیرد عواقب بدی دارد. اما به دلیل ظلمی که به پدرش شده و خشونت طرف مقابل، به نظر میرسد که او حق به جانب است.
راب استارک میتوانست نماد جمع شدن عقلانیت و نیت خیر در یک حاکم باشد، کسی که اشتباهات پدرش را تکرار نمیکند. اما سازندگان مسیر دیگری را برای او در نظر میگیرند؛ آنها میخواهند تأثیر منفی قدرت بر چنین مرد نیکوکار و سادهای را نشان دهند، اما او خیلی زود از داستان حذف میشود و نمیتوانیم ببینیم که در صورت ادامه فتوحاتش به چه شخصیتی تبدیل میشد. در واقع، آن چیزی که او را در طول داستان به شخصیت مثبت تبدیل میکند، نه تصمیمات خودش، بلکه جنایتهای دشمنانش است.
سرنوشت جافری براتیون: جافری دقیقاً مسیری معکوس راب استارک را طی میکند. او از همان ابتدا فردی ظالم و بیرحم است و هیچ مانعی برای انجام جنایت ندارد. به همین دلیل، به قدرت رسیدن چنین فردی نمیتواند خوشایند باشد. جافری پیش از رسیدن به قدرت فاسد شده است و این فساد به رفتارهای اشتباه پدرش (فارغ از اینکه رابرت پدر واقعی او است یا نه) و همچنین لجبازیهای مادرش برمیگردد. جافری هیچگاه در داستان همراهی و همدلی مخاطب را با خود ندارد که این کاملاً منطقی است. او و مادرش نمایندگان این ایده هستند که سازندگان سریال در ساخت شخصیتهای منفی بهتر از شخصیتهای مثبت عمل کردهاند.
سرنوشت دنریس تارگرین: داستان دنریس یک داستان پیچیده و متفاوت است. او بار اصلی بخشهای فانتزی سریال را به دوش میکشد. در حالی که در وستروس مردم با شمشیر درگیرند و داستان بیشتر جنبه تاریخی دارد، داستان دنریس به نوعی به داستانهای فانتزی تالکین شباهت دارد. او با قدرتهای شگفتانگیز پیش میرود، اما این پیشرفت با مشکلات و حفرههای داستانی زیادی همراه است. دنریس به راحتی شکست نمیخورد، اما پیروزیهایش به سادگی و بدون پیچیدگی به دست میآید. به عنوان مثال، فتح ارتش دوتراکیها بعد از فرار از میدان نبرد گلادیاتورها و سوزاندن چادرهایشان، به گونهای ساده و بدون دقت در داستانگویی رخ میدهد.
سرنوشت جان اسنو: در کنار داستان آریا، داستان جان اسنو یکی از جذابترین بخشهای سریال است. اگرچه خط داستانی او تدریجاً حفرههایی را از تصمیمات اشتباه ند استارک در فصل اول نشان میدهد (بهویژه این که تنها فردی که از هویت واقعی جان خبر دارد، هیچ اقدامی نمیکند)، روند تحول جان اسنو بسیار جذاب است.
او ابتدا به نگهبان شب تبدیل میشود، سپس به یک وحشی و در نهایت به کاندیدای پادشاهی تبدیل میشود. مشکل اصلی این داستان شاید به بازی نه چندان مناسب کیت هرینگتون در نقش جان اسنو برمیگردد، که سعی میکند صدای خود را بم و پرزور کند. با این حال، جان اسنو همانند آریا مسیری را طی میکند که شایسته تبدیل شدن به یک رهبر مردمی آزاد است.
سرنوشت سرسی لنیستر: سرسی یکی از شخصیتهای بزرگ و پیچیده سریال است. داستان او، همانند داستان جافری و آریا، از نقاط قوت سریال محسوب میشود. او به دلیل تناقضات درونیاش جذابیت ویژهای دارد. از یک سو، مادری مهربان برای فرزندانش است، اما نمیتواند این محبت را بهدرستی نشان دهد و این مشکل به گذشته پر از درد و رنج او برمیگردد. از سوی دیگر، این مهربانی شامل حال دیگران نمیشود. سازندگان در پرداخت شخصیت سرسی بسیار خوب عمل کردهاند؛ او میداند که برای حفظ قدرت در دستان فرزندانش باید بیرحم باشد.
این تناقضات، به ویژه رابطه پیچیدهاش با برادرش، این شخصیت را به یکی از جذابترینها تبدیل میکند. او در نقطه مقابل ند استارک قرار میگیرد؛ در حالی که سرسی حاضر است به هر قیمتی قدرت را حفظ کند، ند استارک خوشباورانه فکر میکند که میتوان با نیت خوب حکومت کرد. این تضاد نشان میدهد که نیت خوب به تنهایی کافی نیست، بلکه باید تصمیمات عقلانی نیز اتخاذ شوند. هرچند سرنوشت سرسی در فصول پایانی مشابه سرنوشت کلی سریال است و تدریجاً از جذابیتش کاسته میشود.
سرنوشت برندن استارک: برندن استارک یکی از نچسبترین و ضعیفترین شخصیتهای سریال است که به دلایلی در انتهای این بررسی قرار گرفته است. از همان ابتدا، صعود او از دیوار در فصل اول و سپس بستری شدنش و رویاهای عجیب کلاغ سه چشم، تا سفرهای مرموز و غیرقابل توجیهاش به آن سوی دیوار و ملاقات با کلاغ سه چشم، همگی با حفرههای داستانی بسیاری همراه هستند.
اما بزرگترین مشکل این شخصیت پس از بازگشت از دیدار کلاغ سه چشم، ظهور ناگهانی و بیمنطق عمویش و کمک به فرار او، سپس بازگشت به وینترفل و چسبیدن به درخت مقدس آنجا و انتظار برای رسیدن پادشاه شب، و در نهایت سفر به پایتخت و تبدیل شدن به پادشاه بعدی، به وضوح ضعیفترین خط داستانی سریال را به نمایش میگذارد. برای درک این نکته کافی است به بازی ضعیف ایزاک همستد رایت در نقش برندن توجه کنید، که پس از بازگشت از آن سوی دیوار و هر بار که نامش ذکر میشود، به طور بیاحساس و نچسبی میگوید: «من برندن استارک نیستم».
این فهرست میتوانست ادامه یابد و به شخصیتهای دیگری چون جیمی لنیستر، بران (با بازی جروم فلین که هر بار که در صحنه ظاهر میشود، تمام توجهها را به خود جلب میکند)، سندور کلگین، استنیس براتیون، لرد بیلیش (با بازی آیدن گیلن، یکی از بهترین بازیگران سریال)، رمزی بولتون، تیون گریجوی، داووس سیورث (عاقلترین شخصیت سریال) و شخصیتهای ضعیفتری چون های اسپارو، سم تارلی، کتلین استارک، واریس و دیگران پرداخت. اما هیچکدام از این شخصیتها به اندازه شخصیتهایی که نام برده شد، در پیشبرد داستان نقشی ندارند؛ حتی پادشاهی چون رابرت براتیون در فصل اول. بهعلاوه، به جز سرسی، تمام شخصیتهای بررسیشده نوجوانانی هستند که در طول سریال به جوانی میرسند.
دکوپاژ مکانیکی
با این حال، ضعف اصلی سریال تنها در موارد ذکر شده نیست. میتوان همه اینها را نادیده گرفت و از تماشای سریال لذت برد. به هر حال، ما با یک پدیده تلویزیونی روبهرو هستیم که در تلاش است تا داستانی بلند را در چند فصل و طی سالها روایت کند. بزرگترین مشکل سریال، میزانسنها و دکوپاژ مکانیکی آن است، بهویژه در زمانهای گفتوگو. بیشتر سکانسهای دیالوگمحور که تعدادشان بیشتر از هر نوع سکانس دیگری است، با نمایی معرف آغاز میشوند که هرچند چیز بدی نیست، اما در یک سریال با چنین ساختار پیچیدهای، این نما کمک میکند که مخاطب موقعیت را بهتر درک کند و بداند که به کدام شخصیت پرداخته خواهد شد.
پس از این نمای ابتدایی، که معمولاً اکستریم لانگشات است، نماها به تدریج کوچکتر میشوند تا به کلوزآپها در زمان دیالوگگویی برسند. این دیالوگها اغلب میان دو نفر صورت میگیرد و سازندگان از سادهترین تکنیک، یعنی نما/عکسنما برای فیلمبرداری و تدوین استفاده کردهاند. در این تکنیک، تنها یکی از بازیگران در هر نما قرار دارد. گاهی نیز از نماهای اوورشولدر برای نشان دادن تاثیر گفتار شخصیتها روی یکدیگر استفاده میشود. اما باور کنید، استفاده مکرر از این تکنیک در طول هشت فصل، بدون هیچگونه تغییر، در نهایت باعث خستگی مخاطب میشود.
این مشکل زمانی بیشتر نمایان میشود که دیالوگنویسی را در نظر بگیریم. دیالوگها معمولاً طوری نوشته شدهاند که به نظر میرسد دو پهلو و مبهم باشند. در هر قسمت، بخشی از اطلاعات ضروری برای پیشبرد داستان از زبان یکی از شخصیتها بیان میشود. این اتفاق، یعنی رد و بدل شدن چند جمله در سکانسهای دیالوگمحور که تنها چند جمله آنها به داستان ارتباط دارد، در ابتدا جذاب به نظر میرسد، اما وقتی این روند به کل سریال تسری مییابد و در فصول پایانی با جملات قصار شخصیتها نیز همراه میشود، به شدت زیادهروی میکند.
در چنین شرایطی، گویی در تمام سکانسها، درست پس از دستور “یک، دو، سه حرکت” از طرف کارگردان، بازیگر شروع به حرکت میکند، و در حین عبور از جایی، ناگهان به کسی برخورد میکند، چند جمله رد و بدل میشود، کارگردان کات میزند و روز از نو، روزی نو.
سریالی درباره فساد و تباهی در عالم سیاست و تاثیر مستقیم آن بر زندگی مردم در یک جهان فانتزی
این یکی از بزرگترین دستاوردهای سریال «بازی تاج و تخت» است. سازندگان سریال توانستهاند بهخوبی لایههای پیچیده فساد و تباهی را در یک سیستم سیاسی به تصویر بکشند و نوری بر دالانهای تاریکی بتابانند که تنها عدهای خاص قادر به ورود به آنها هستند.
آنچه این هزارتو را برای مخاطب جذاب میکند، استراتژی هوشمندانهای است که سازندگان در روایت داستان به کار بردهاند. آنها بهخوبی میدانند که برای ملموس کردن این دالانهای تاریک سیاست و ساختن هزارتویی که هیچ راه فراری از آن وجود ندارد و شخصیتها به محض ورود در آن غرق میشوند، باید انگیزههای شخصی و قابل درک برای هر یک از شخصیتها خلق کنند.
این که آیا این انگیزهها بهدرستی طراحی شدهاند یا نه، موضوع دیگری است، اما نکته مثبت اینجاست که سازندگان از ترسیم آرمانهای مختلف برای هر یک از کاندیداهای قدرت یا شخصیتهای سیاسی خودداری کردهاند.
از سوی دیگر، تاثیر سریع و ملموس این تصمیمات شخصی بر زندگی مردم بهسرعت نمایان میشود. زندگی مردم با آمدن و رفتن حاکمان تغییر نمیکند و آنها عملاً خارج از این بازی سیاسی قرار دارند و در نهایت به سربازان پیادهی قدرتمندان تبدیل میشوند.
این انتخاب بسیار هوشمندانهای است. با این حال، عدم نمایش مردم و نداشتن هویت در برخی قسمتها، بهویژه در بخشهای مربوط به «اسوس»، ممکن است بهنظر ضعف باشد، اما این نکته به استراتژی کلی سریال آسیب نمیزند و بیشتر به ضعف در روایتپردازی برمیگردد. تنها زمانی که سریال به یک ایدئولوژی خاص برای چرخاندن حکومت روی میآورد، هنگامی است که متعصبان مذهبی تحت رهبری «های اسپارو» قدرت را در دست میگیرند. این قسمت، با تمام پتانسیلش، در نهایت نتوانست بهدرستی اجرا شود و دچار حفرههای داستانی زیادی است.
با این حال، در همان قسمت نیز نکتهای مهم وجود دارد که تاثیر این تغییرات بر مردم را بهخوبی نشان میدهد؛ مثلاً در سکانس مشهور «راه پیمایی شرم» سرسی لنیستر. در این سکانس بهوضوح میتوان دید که چگونه قدرت گرفتن یک صدای دیگر به مردم فرصتی میدهد تا صدای خود را به ظالمان برسانند و فریاد بر سر آنها سر دهند. در چنین چارچوبی است که در معدود دفعاتی که کنش مردم نمایش داده میشود، سریال به اوج خود میرسد و لحظات جذابی را برای مخاطب رقم میزند. متاسفانه، سازندگان از این پتانسیل کمتر استفاده کردهاند.
یکی دیگر از نکات مثبت سریال «بازی تاج و تخت» استفاده از یک فضای فانتزی است که جهان و منطقی خود را دارد. ژانر فانتزی بهطور کلی در دنیایی متفاوت از دنیای واقعی اتفاق میافتد و این دنیا قوانین خاص خود را دارد. در زیرگونه «High Fantasy» یا «فانتزی والا»، این دنیا کاملاً از جهان واقعی جداست. سریال «بازی تاج و تخت» همچون مجموعههایی چون «ارباب حلقهها»، در این دسته از آثار قرار میگیرد. جغرافیای داستان ارتباطی با کره زمین ندارد و با وجود شباهتهایی در برخی بخشها، داستان در یک جهان فرضی میگذرد.
این جهان فرضی منطق خاص خود را دارد و به افسانهها نزدیک است، پر از رخدادهای ماوراءالطبیعه که در دنیای واقعی جایی ندارند. علاوه بر حضور اژدها و تاثیر زیادی که آنها بر روند داستان دارند، برخی از رازهای سریال نیز توسط همین نیروهای ماوراءالطبیعه شکل میگیرند. بهعنوان مثال، حضور شخصیت «ملیساندره» و قدرتهایی که از خدای نور میگیرد، یکی از بخشهای جذاب و ترسناک سریال را تشکیل میدهد و با زنده کردن جان اسنو، بخش زیادی از بار درام را به دوش میکشد. همچنین، تاریکترین و قدرتمندترین دشمن بشریت در این سریال، نیروهای اهریمنی اطراف «پادشاه شب» هستند. اگر این نیروهای اهریمنی بهدرستی ساخته نمیشدند، بسیاری از رخدادهای داستان منطق خود را از دست میدادند.
یکی از اصول مهم در ساخت چنین دنیایی این است که سازندگان موفق شوند طوری داستان را روایت کنند که مخاطب در مواجهه با رویدادهای عجیب و غریب، مدام در پی یافتن منطق فیزیکی دنیای واقعی نباشد و در عوض منطق فانتزی حاکم بر سریال را بپذیرد.
خوشبختانه، سازندگان «گیم آف ترونز» بهخوبی از پس این چالش برآمدهاند و این مهمترین موفقیت آنهاست. اگر این بخش به درستی انجام نمیشد، دیگر هیچ چیزی از اهمیت نمیافتاد؛ نه تصمیمات شخصیتها، نه پیشرفت داستان و نه هیچ چیز دیگر. یک سریال فانتزی که نتواند مخاطب را از دنیای واقعی دور کند و در دنیای خودش غرق نماید، ارزش تماشا کردن حتی یک قسمت را هم نخواهد داشت.
این موفقیت تا حد زیادی به درک درست سازندگان از مفاهیم فانتزی برمیگردد؛ آنها میدانند که هر اثر، حتی اگر به دور از واقعیت باشد، در نهایت باید ارتباطی با واقعیت برقرار کند و از آن کاملاً جدا نشود. به همین دلیل است که در سراسر اثر میتوان کلیشههای ژانر تاریخی را مشاهده کرد.
در پایان تحلیل «گیم آف ترونز»، لازم است اشاره شود که این سریال تا پایان فصل پنجم بهطور چشمگیری سرگرمکننده است. اما از فصل ششم به بعد، حفرههای داستانی و تصمیمات عجیب و غریب شخصیتها باعث افت کیفیت کار میشود. تا پیش از فصل ششم، تصمیمات شخصیتها قابل درک بودند و به نظر میرسید در راستای بنیانگذاری اولیه داستان قرار دارند.
حتی اگر ایرادی وجود داشت، میشد آن را نادیده گرفت و از سریال لذت برد. این نوشته قصد تخریب سریال را ندارد و در طول متن، به خوبیهای فراوان آن اشاره شده است. نقاط ضعف نیز در اینجا مطرح میشود تا توازن حفظ شود. در این میان، داستان آریا استارک آنقدر جذاب است که تماشای تمام فصول سریال را ارزشمند میکند. برای نگارنده، این داستان کافی است.
نکته پایانی این است که این نوشته در تلاش بود تا به این پرسش پاسخ دهد که آیا «بازی تاج و تخت» واقعاً یک شاهکار تلویزیونی است؟ «گات» قطعاً یک پدیده تلویزیونی است و میتوان فهمید که چرا اینچنین طرفداران زیادی در سراسر دنیا دارد، اما استفاده از واژه “شاهکار” برای آن کمی اغراقآمیز است.
نظرات کاربران