دراین مقاله از سیمدخت می روم به سراغ اپیزود هشتم فصل دوم «خاندان اژدها»، نقطهی مشترک کاراکترها آگاهیشان از نقشی است که در ادامه داستان زندگیشان باید ایفا کنند. برخی از این نقش استقبال میکنند، در حالی که دیگران از آن به شدت ترسیده و نگران میشوند.
در جدیدترین رویاگردی دیمون در هَرنهال، او با هلینا تارگرین مواجه میشود که به او میگوید: «همهچیز یک داستان است و تو تنها یکی از شخصیتهای آن هستی». اگر بخواهیم موتیف اصلی اپیزود فینال فصل دوم «خاندان اژدها» را مشخص کنیم، باید به خودآگاهی کاراکترها نسبت به نقشی که در داستان دارند و دانستن سرنوشتشان اشاره کنیم. کریستون کول با لحن نیهیلیستی از سرنوشتش که به تبدیل شدن به گرد و خاک زیر پای اژدهایان خواهد بود، سخن میگوید. آلیسنت هایتاور میگوید اهمیتی ندارد که مورخان چه نقشی برای او در تاریخ قائل خواهند شد. اِیموند، با کمک هلینا، از سرنوشت شوم خود در آبهای دریاچهی چشم خدایان مطلع میشود. همچنین، هلینا پیشبینی میکند که اِگان بر تختی چوبی خواهد نشست و لاریس استرانگ نیز نقش آیندهاش را به عنوان «وارث بهحق پدرش» پیشبینی میکند. در نهایت، رینیرا به درخواست آلیسنت برای همراهی با او پاسخ میدهد: «چه بخواهم چه نخواهم، سرنوشتم اینجاست».
در حالی که جبهه رینیرا اپیزود هفتم را با بهدست آوردن «سه» سوار برای اژدهایان بدون سوارش به پایان رساند، تایلند لنیستر، نماینده سبزپوشها، اپیزود هشتم را با تلاش برای کسب حمایت از نیرویی که نامش شامل عدد «سه» است، آغاز میکند: سهسالاری. نقطه مشترک سبزپوشها و سیاهپوشها این است که هر دو برای تقویت قوای نظامیشان به شدت به کسانی روی میآورند که در حالت عادی نادیده گرفته میشوند یا دشمن تخت آهنین به شمار میآیند؛ کسانی که قدرت گرفتنشان میتواند نظم همیشگی امور را به هم بزند.
به همان صورتی که رعایایی چون اُلف و هیو به لطف قدرت اژدهایان به جایگاههای برتر ارتقا یافتهاند، اعطای امتیاز به ناوگان سهسالاری نیز آنها را به یک بازیگر جدی در جنگ تبدیل میکند. یا همانطور که اُلف به قدری نسبت به آداب دربار بیتوجه است که پایش را روی میز میگذارد یا وسط صحبتهای ملکه میپرد، یکی از نمایندگان سهسالاری نیز به تایلند لنیستر پیشنهاد میکند که با قدرت ناوگانشان میتواند اِیموند را سرنگون کند و خود بر تخت آهنین بنشیند، که این نشاندهنده بیتوجهی او به سازوکار سیاسی وستروس است. بنابراین، ادعای ایموند مبنی بر اینکه رینیرا با اژدهاسوار کردن رعیتها حق مادرزادیشان را بیحرمت کرده و باید بابت این گناه مجازات شود، ریاکارانه است، زیرا خود او نیز با وارد کردن خارجیها به وستروس و تقدیم کردن استپاستونز به آنها، به افرادی که تا دیروز دشمن تخت آهنین بودند، قدرت داده است.
نکتهی بعدی دربارهی این سکانس، آشنایی ما با شاراکو لوهار، فرمانده ناوگان سهسالاری است. در کتاب، اطلاعات زیادی درباره لوهار موجود نیست و تنها میدانیم که او فرمانده نود کشتی جنگی است، که برای به چالش کشیدن ناوگان کورلیس ولاریون کافی به نظر میرسد. اما به نظر میرسد که «خاندان اژدها» برای برجستهتر کردن شخصیت لوهار، او را با کاراکتر دیگری به نام راکالیو ریندون ترکیب کرده است. در کتاب، راکالیو ریندون یکی از افرادی است که در جنگ دیمون تارگرین و کورلیس ولاریون در استپاستونز در جبهه سهسالاری میجنگد و پس از پایان رقص اژدهایان نقش نسبتاً پررنگی در تاریخ ایفا میکند. برای مثال، سازندگان سریال جنسیت لوهار را از مرد به زن ترنس تغییر دادهاند. راکالیو ریندون در کتاب به عنوان مردی توصیف میشود که به لباسهای زنانه علاقه دارد و در میان اطرافیانش به عنوان «ملکه راکالیو» شناخته میشود. همچنین، مشابه با اینکه تایلند لنیستر مجبور است با لوهار در یک گودال گلی کشتی بگیرد، راکالیو ریندون نیز به یکی از وستروسیها اصرار میکند تا با او در گل و لای کشتی بگیرد، در حالی که صدها دزد دریایی تماشاگر و تشویقکننده آنها هستند (برای جلوگیری از فاش شدن هویت این وستروسی از ذکر نام او خودداری میکنم). بهطور مشابه، همانطور که لوهار به عنوان نشانه مهماننوازی از تایلند میپرسد: «تا حالا گوشت دشمنانت را خوردهای؟»، راکالیو ریندون نیز یکی از افرادش را به جرم جاسوسی میکشد و سر بریده او را به عنوان نشانهای از دوستی به شخص وستروسی هدیه میدهد. همچنین، مانند اینکه لوهار به شدت تحت تأثیر جذابیت و مردانگی تایلند قرار میگیرد و از او میخواهد با همسرانش همبستر شود، راکالیو ریندون نیز به قدری از این شخص وستروسی خوشش میآید که دو تن از همسرانش را شبانه به اتاق خواب او میفرستد و دستور میدهد: «به آنها پسر بده. پسرانی به شجاعت و نیرومندی تو میخواهم».
در واقع، راکالیو ریندون یکی از برجستهترین و عجیبترین شخصیتها نه تنها در «آتش و خون»، بلکه در کل مجموعه «نغمهی یخ و آتش» است. بنابراین، برای آشنایی بیشتر با او بهتر است به متن کتاب مراجعه کنیم؛ بهویژه که سریال او را با لوهار ادغام کرده است، و شناخت بیشتر از او میتواند به معنای شناخت بهتر نسخه تلویزیونی لوهار باشد. در کتاب، درباره ملکه راکالیو چنین آمده است: «شگفتانگیز است که اطلاعات اندکی از جوانیاش داریم و آنچه هم که فکر میکنیم میدانیم، یا نادرست است یا متناقض. قد او حدود شش و نیم فوت بود و یکی از شانههایش بالاتر از دیگری بود که به او ظاهری قوزکرده میداد و باعث میشد لنگان راه برود. او به چندین گویش والریایی صحبت میکرد که نشان از اشرافی بودنش داشت، اما به بددهنی نیز مشهور بود که نشان میداد از محلههای فقیرنشین برخاسته است. مانند بسیاری از مردم تایروش، اغلب موها و ریشهایش را رنگ میکرد. رنگ بنفش رنگ مورد علاقهاش بود (که به احتمال زیاد به ارتباطش با براووس اشاره دارد) و بسیاری از داستانها به موهای بلند و فِر بنفش او اشاره کردهاند که رگههایی از نارنجی داشت. او بوی شیرین را دوست داشت و در اسطوخودوس یا گلاب حمام میکرد.»
واضح است که او مردی جاهطلب و با طمع سیریناپذیر بوده است. در تفریح، شرابخوار و شکمباره بود و در نبرد، به صورت هیولا درمیآمد. او قادر بود با هر دو دست شمشیر بزند و گاهی با دو شمشیر بهطور همزمان مبارزه میکرد. به تمام خدایان، از هر جا، احترام میگذاشت و وقتی که خطر جنگ در پیش بود، به خوبی میدانست که باید کدام خدا را با قربانی کردن در درگاهش راضی کند. با اینکه تایروش شهری بردهدار بود، او از بردهداری متنفر بود، که نشان میدهد شاید خود او نیز روزی برده بوده است. هنگامی که ثروتمند بود (چندین بار ثروت زیادی بهدست آورد و به باد داد)، هر دختری که چشمش به او میافتاد، میخرید، میبوسید و آزاد میکرد.
او با افرادش گشادهدست بود و از هر غارتی، بیشتر از دیگران سهم نمیبرد. در تایروش، به خاطر این مشهور بود که برای گدایان سکههای طلا میانداخت. اگر کسی چیزی از او را تحسین میکرد، چه یک جفت چکمه یا انگشتری زُمردی و چه یک همسر، راکالیو آن را به او پیشکش میکرد. او دوجین همسر داشت و هرگز آنها را کتک نمیزد، اما گاهی از آنها میخواست که او را بزنند. عاشق بچهگربهها بود و از گربهها متنفر بود. زنان باردار را دوست داشت و از بچهها متنفر بود. گاه و بیگاه لباسهای زنانه میپوشید و نقش فاحشهای را بازی میکرد، هرچند قد بلند و پشت خمیده و ریش بنفشش بیشتر به او ظاهری مضحک میداد تا زنانه. او گاهی در میان جنگ قهقه میزد و گاهی ترانههای رکیک میخواند. راکالیو ریندون دیوانه بود، اما با این حال، افرادش او را دوست داشتند، برایش میجنگیدند و برایش جان میدادند. آنها او را برای چندین سال به عنوان شاه پذیرفتند.
خلاصه اینکه، امیدوارم با توجه به تصمیم سریال برای استفاده از شخصیت راکالیو ریندون در قالب شاراکو لوهار، در فصل سوم ویژگیهای دیوانهوار دیگری از راکالیو را نیز در لوهار ببینیم. با این حال، یکی دیگر از جنبههای سهسالاری که در سریال تغییر یافته، به ساختار حکومتی آن مربوط میشود. در سریال، تایلند لنیستر با سه نماینده از شهرهای مییر، لیس و تایروش دیدار میکند، در حالی که در کتاب، رهبری ائتلاف سهسالاری به عهده انجمنی از سی و سه عضو است. در توصیف ساختار حکومتی سهسالاری در کتاب آمده است: «سهسالاری به کندی پیش میرفت. در غیاب شاهی واقعی، تمام تصمیمات مهم این امپراتوری سهسر از طریق یک شورای اعظم اتخاذ میشد. این شورا از یازده حاکم هر شهر تشکیل میشد و هر کدام تلاش میکرد تا خردمندی، شجاعت و اهمیت خود را به نمایش بگذارد و امتیازهای ممکن را برای شهر خود کسب کند. استاد اعظم گریدون، که تاریخ کامل امپراتوری سه دختر را پنجاه سال بعد نوشت، آن را بهعنوان «سی و سه اسب که گاری را به سمت خود میکشند» توصیف کرد. حتی مسائل اضطراری مانند جنگ، صلح و اتحاد نیز تحت بحثهای بیپایان قرار میگرفتند و زمانی که فرستادگان سر آتو رسیدند، شورای اعظم مشغول برگزاری جلسه نبود.»
نکتهای که میخواهم به آن اشاره کنم این است که بهدست آوردن حمایت سهسالاری به دلیل کندی جلساتشان زمان زیادی میبرد. در واقع، یکی از دلایلی که باعث میشود پادشاه اِگان از آتو خسته شود و او را از مقامش برکنار کند، این است که تلاش آتو برای متحد شدن با سهسالاری به صبر طولانی نیاز دارد. اما سریال نمیتوانسته به نمایش بگذارد که انجمنی متشکل از سی و سه شخصیت ناشناخته در حال سبک و سنگین کردن پیشنهاد سبزپوشها باشند، زیرا چنین سکانسی برای تلویزیون مناسب نیست. بهجای آن، سریال تصمیم گرفته است که کندی عملکرد شورای سهسالاری را با نوع دیگری از کندی جایگزین کند. بنابراین، در سریال، هرچند نمایندگان سهسالاری تقریباً فوراً با درخواست کمک تایلند موافقت میکنند، اما تایلند باید چند روزی را در تایروش بماند تا با شرکت در کشتیگیری در گودال گلولای و حضور در ضیافتها، ارزش و مردانگی خود را ثابت کند و حمایت فرمانده ناوگان سهسالاری را جلب کند.
اما دو نکته دیگر درباره خط داستانی تایلند در اپیزود هشتم وجود دارد. نکته اول به یکی از جزئیات نِردپسندانهای مربوط میشود که احتمالاً تنها کتابخوانها را خوشحال میکند: همانطور که پیشتر در توصیف راکالیو ریندون خواندیم، اهالی تایروش، شهر آزاد، به رنگ کردن موها و ریشهایشان معروف هستند. این ویژگی درباره موها و ریشهای آبیرنگ یکی از نمایندگان سهسالاری نیز صدق میکند و نشاندهنده تایروشی بودن اوست. در کتاب «دنیای یخ و آتش» به این سنت اشاره شده است: «تایروشیها از جلوهفروشی پرزرقوبرق لذت میبرند و مردان و زنان شهر، موهای خود را به رنگهای تند و غیرطبیعی درمیآورند.» این نکته از این جهت مهم است که یکی از تصمیمات ناامیدکننده سازندگان «بازی تاجوتخت» را اصلاح میکند.
حتماً یادتان هست که در سریال اصلی، دنریس تارگرین معشوقی به نام داریو ناهاریس داشت. ظاهر او که سرکرده گروه شمشیرزنان مزدور «کلاغهای طوفان» بود، در کتاب به این صورت توصیف میشود: «داریو ناهاریس حتی به عنوان یک تایروشی نیز بسیار پرزرقوبرق بود. ریشهایش به سه شاخک تقسیم شده و رنگی آبی داشت، مشابه رنگ چشمان و موهای فرفریاش که به یقه لباسش میرسیدند. سبیلهای نوکتیزش رنگ طلایی داشتند.» متأسفانه سازندگان «بازی تاجوتخت» از به تصویر کشیدن ظاهر واقعی داریو خودداری کردند و او را به یک شخصیت کلیشهای و فراموششدنی تبدیل کردند. این موضوع شاید در نگاه اول جزئی به نظر برسد، اما این جزئیات هستند که جهان رنگارنگ «نغمه» را شکل میدهند و به ساکنانش هویت میبخشند، چراکه موهای رنگی تایروشیها در تاریخ و فرهنگ این جزیره ریشه دارد.
در کتاب «دنیای یخ و آتش» درباره تایروش آمده است: «مدتی پس از تأسیس شهر، نوعی منحصر به فرد از حلزونهای دریایی در آبهای متروک جزیره سنگی کشف شد. این حلزونها مادهای در خود داشتند که وقتی بهدرستی پردازش میشد، رنگ سرخ تیرهای تولید میکرد که به سرعت در میان نجیبزادگان والریا محبوب شد. از آنجا که این حلزونها فقط در تایروش یافت میشدند، هزاران تاجر به این شهر آمدند و این پایگاه نظامی پس از یک نسل به شهری بزرگ تبدیل شد. رنگرزان تایروشی به زودی یاد گرفتند که با تغییر در رژیم غذایی حلزونها، رنگهای ارغوانی، سرخ و نیلی غلیظ نیز تولید کنند. در قرنهای بعد، توانستند صدها رنگبندی دیگر، چه طبیعی و چه شیمیایی، ایجاد کنند. لباسهایی با رنگهای روشن توجه اربابان و شاهزادگان سراسر دنیا را جلب کرد و این رنگها همگی از تایروش میآمدند. شهر ثروتمند شد و همراه با ثروت، خودنمایی نیز رشد کرد؛ تایروشیها از جلوهفروشی پرزرقوبرق لذت میبرند و مردان و زنان شهر، موهای خود را به رنگهای تند و غیرطبیعی درمیآورند.»
بنابراین، عادت تایروشیها به رنگ کردن موها و ریشهایشان به تاریخ و فرهنگ این شهر برمیگردد. ساکنان تایروش از این روش برای متمایز کردن خود از دیگران و افتخار به تاریخ، فرهنگ و منابع طبیعیشان استفاده میکنند. همچنین، در سریالی با این همه شخصیت، داشتن شخصیتهایی با هویت بصری منحصربهفرد برای جلوگیری از سردرگمی مخاطب ضروری است، چیزی که سازندگان «بازی تاجوتخت» در اقتباس داریو ناهاریس از آن غفلت کردند.
نکته قابل توجه دیگری درباره خط داستانی دیدار تایلند با سهسالاری این است که نمایندگان سهسالاری بهطور تحقیرآمیز درباره وستروس صحبت میکنند. وقتی تایلند پیشنهاد میدهد که «دریابند رو بشکنید، خودتون هم سود میکنید»، یکی از نمایندگان جواب میدهد: «فکر کردی ما برای فرشینهها و عطرهامون خریدار نداریم؟ دریابند باشه یا نباشه، ما هر کجا که بخواهیم محصولمون رو میفروشیم. ایسوس همونقدر که وسیع است، غنی هم هست.»
در کتاب «رقصی با اژدهایان»، صحنهای با محوریت تیریون لنیستر و جورا مورمونت وجود دارد که به وضوح نشان میدهد اسوسیها چگونه به وستروسیها نگاه میکنند. این صحنه در شهر ولانتیس رخ میدهد؛ شهری که توسط سه والی که سالانه انتخاب میشوند، اداره میشود. جورا به تیریون میگوید که ولانتیس به اندازه وستروس شاهد حاکمان احمق بوده، اما برخلاف وستروس، تا کنون هیچ پسربچهای والی آن نشده است. او اضافه میکند که هرگاه مرد بیعقلی انتخاب شده، همقطارانش او را مهار کردهاند تا دورهاش به پایان برسد. سپس جورا میگوید: «فکر کن به مردههایی که اگر اِریس دیوانه با دو شاه دیگر حکومت را تقسیم کرده بود، الان زنده بودند.» در نهایت، جورا اضافه میکند: «بعضیها در شهرهای آزاد فکر میکنند که همه ما در آن سوی دریای باریک، وحشی و بیتمدن هستیم. البته این شامل کسانی نمیشود که معتقدند ما بچههایی هستیم که به تربیت یک پدر قاطع نیاز داریم.»
با کنار گذاشتن بحث درباره تایلند و سهسالاری، به سکانس دو نفره لاریس و پادشاه اِگان میرسیم که از چندین جنبه قابل توجه است. اولاً، در این سکانس، اِگان به طور خاص دربارهی سوختگیهای ناحیه تناسلیاش صحبت میکند. این اشاره به یکی از بخشهای کتاب دارد که به شرح زیر است: «شاه حال خوبی نداشت. سوختگیهایی که در روکسرست تجربه کرده بود، زخمهایی به جا گذاشته بود که تمام بدنش را پوشانده بود. این زخمها باعث ناتوانی جنسی او شده بودند. هرچند اِگان به دلیل این سوختگیها دیگر قادر به آمیزش جنسی نبود، اما همچنان امیال شهوانی را حس میکرد و اغلب از پشت پرده به تماشای همبستری یکی از افراد موردعلاقهاش با دختران خدمتکار یا بانوان دربار میپرداخت.»
لحن صحبت اِگان در مورد نابودی مردانگیاش به گونهای است که به نظر میرسد ارزش زندگی را زیر سؤال میبرد. او به دلیل فقدان توانایی جنسی، مهمترین منبع لذت از زندگی را از دست داده است. این لحظه به یادآورِ موقعیت مشابهی در داستان برن استارک است. در کتاب اول، وقتی برن متوجه میشود که دیگران او را «شکسته» توصیف میکنند، به تلخی فکر میکند: «اینکه شکسته شدهام، این چیزی است که حالا هستم؟ برنِ شکسته؟» و به استاد لویین که در کنار او نشسته است، میگوید: «من نمیخواهم شکسته باشم. میخواهم شوالیه باشم.»
این احساس در مورد جیمی لنیستر و واکنش او به قطع شدن دست راستش نیز صادق است. جیمی با خودش فکر میکند: «آنها دستش را گرفته بودند، دست شمشیرزنش را گرفته بودند و بدون آن دست، او هیچ بود. دست دیگرش به درد او نمیخورد. از زمانی که توانسته بود راه برود، دست چپش فقط وظیفه نگهداری سپر را بر عهده داشت. دست راستش بود که او را شوالیه میکرد؛ دست راستش بود که او را به یک مرد تبدیل میساخت.» در ادامه، افکار جیمی به این شکل توصیف میشود: «وقتی جیمی چشمانش را باز کرد، دید که به دست شمشیرزن بریدهشدهاش زل زده است. دستی که او را از افتخار و شرم محروم کرده بود. چه چیزی باقی مانده؟ اکنون من کی هستم؟»
این نکته به یکی از مفاهیم کلیدی در «نغمهی یخ و آتش» میپردازد: جُرج آر. آر. مارتین با نابود کردن ویژگیهای اصلی و منحصر به فرد شخصیتهایش، آنها را به مواجهه با سوالی اساسی وادار میکند: بدون ویژگی فیزیکی اصلیام که هویت و عزت نفس من را شکل داده، چه کسی هستم؟ از برن استارک و تواناییاش در بالا رفتن از دیوارهای وینترفل تا جیمی لنیستر و مهارتهایش با دست شمشیرزنی که او را به یکی از برترین جنگجویان زمانه تبدیل کرده بود، همه این شخصیتها در مواجهه با فقدان ویژگیهای کلیدیشان با بحران هویت مواجه میشوند.
برای کسی مانند اِگان، علاقهاش به وقت گذراندن در عشرتکدهها و معاشرت با دوستان چاپلوسش، بخش بزرگی از هدف زندگیاش را تشکیل میدهد. حتی میتوان گفت تنها چیزی که به او اجازه داد تا حق جانشینی رینیرا را غصب کند، اندام مردانهاش بود. در اپیزود چهارم فصل اول، وقتی رینیرا و دیمون شبانه از قلعه خارج میشوند و تئاتری خیابانی را تماشا میکنند، راوی تئاتر میگوید اگر اِگان در آینده ادعای جانشینی کند، دو چیز خواهد داشت که رینیرا هرگز به آنها دست نخواهد یافت: نام فاتح و آلت تناسلی مردانه.
عدالت شاعرانهای که گریبانِ اِگان را گرفته، این است که کسی که تمام ادعا و شایستگیاش برای تصاحب تخت آهنین بر اساس داشتن اندام مردانه بود، نه تنها بهطور سمبلیک بلکه بهطور واقعی از این ویژگی محروم شده است. اِگان نه تنها برتریاش نسبت به رینیرا، که به ادعای او مشروعیت میبخشید، را از دست داده است، بلکه آسیب دیدن اندام تناسلیاش به این معناست که احتمالاً حتی از پسردار شدن و ادامه نسلش نیز ناتوان خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که چرا او با بحران هویت مواجه است و چرا احساس میکند که تعادل طبیعی دنیا برای او به هم ریخته است.
در ادامه این سکانس، لاریس به اِگان پیشنهاد میکند که به براووس فرار کنند: «به نظرم زنده ماندن بهتر است، به هر طریقی که شده.» اما اِگان پاسخ میدهد: «مطمئنی؟ اژدهایم مرده، خودم سوختهام، بدم میآید، تنهایم و حتی لنگان هم هستم.» به نظر میرسد که اِگان مرگ را بر زندگی در چنین شرایطی ترجیح میدهد. پیشتر در نقد اپیزود ششم، درباره شباهتهای بین لاریس و تیریون لنیستر صحبت کرده بودم. دیالوگهای لاریس در این سکانس نیز به یکی دیگر از دیالوگهای تیریون در کتاب اول «نغمه» اشاره دارد. جیمی درباره معلولیت برن استارک میگوید: «حتی اگر او زنده بماند، چلاق میشود، بدتر از چلاق، چیزی کجوکوله و مضحک. من مرگ را ترجیح میدهم.» تیریون در پاسخ میگوید: «با توجه به تجربهام بهعنوان یک چیز کجوکوله و مضحک، اجازه میخواهم که مخالفت کنم. مرگ بسیار قطعی و نهایی است، در حالی که زندگی پر از احتمالات است.»
در ادامه، لاریس برای انگیزه دادن به اِگان از عباراتی قابل توجه استفاده میکند: «مردمی که از محرومیت و ترس بیپایان خسته شدهاند، به پادشاه برگشته، وارث برحق پدرش درود میفرستند.» سپس لاریس فهرستی از القاب احتمالی اِگان را مطرح میکند: اِگان صلحآور، اِگان بازسازنده و غیره. ناگهان اِگان لقبی که ترجیح میدهد را به زبان میآورد: «اِگان سرور مملکت.»
عبارت کلیدی اینجا این است که لاریس بر اساس شناختی که از خلاء عاطفی اِگان دارد، میداند چگونه نقطه ضعف منحصر به فرد او را تحریک کند. لاریس همان توهم تسکینبخش را به اِگان میدهد که آتو هایتاور پس از برکناریاش از مقام دستپادشاه از او سلب کرده بود: باور اِگان به اینکه پدرش در بستر مرگ او را بهعنوان وارث واقعیاش معرفی کرده بود. حتی آلیسنت هم در اپیزود چهارم این فصل به اِگان گفته بود: «امیدوار بودم که شاید بتوانی حداقل نصف پدرت را تکرار کنی.»
بنابراین، لاریس به اِگان وعده میدهد که رویای او را تحقق بخشد: شناخته شدن بهعنوانِ وارث واقعی پدرش. به همین دلیل، اِگان بلافاصله درگیر این خیال میشود و عمیقترین نقص خود را فاش میکند: او میخواهد بهعنوانِ «اگان سرور مملکت» در بین مردم شناخته شود، چون این لقب مختص رینیرا بود. به عبارت دیگر، هدف اِگان این است که جایگاهش با رینیرا بهعنوان فرزند محبوب پدرشان عوض شود. اگر اِگان بتواند سلطنتش را همانطور که لاریس برای او ترسیم کرده، تثبیت کند، میتواند خود را قانع کند که بیتوجهی پدرش به او در طول زندگیاش واقعیت نداشته، زیرا پدرش در لحظهی مرگش به اشتباهش پی برده و او را به رسمیت شناخته است. به این ترتیب، جاهطلبیِ اِگان وسیلهای برای جبران عقده عاطفیاش است: جلب توجه و محبت پدرانهای که هرگز نصیبش نشده بود. البته که وضعیت پیچیدهتر از اینهاست: آلیسنت نیز در شکلگیری این عقده عاطفی در اِگان بیتقصیر نیست. مادرش همیشه بهگونهای رفتار کرده بود که گویی ویسریس با نامیدن رینیرا بهعنوان وارث، به پسرش بیعدالتی کرده است. آلیسنت بهطوری فرزندانش را تربیت کرده بود که بیتوجهی ویسریس به حرامزاده بودن پسران رینیرا را بهعنوان تبعیضی میان فرزندانش تعبیر کنند.
به عبارت دیگر، اِگان با این تصور بزرگ شده بود که امتناع پدرش از نامیدن پسرش بهعنوان جانشین، به دلیل این است که پدرش او را به اندازه رینیرا دوست نداشته است. البته باید مراقب بود تا ویسریس را بهعنوان هیولایی منفی ترسیم نکنیم: آلیسنت در این اپیزود به رینیرا میگوید که ویسریس تا آخر عمرش عاشق مادرش بوده و خیلی به او علاقه داشته است. این علاقه دوطرفه بوده، اما خیال مادرش به او قوت قلب میداده و حتی بعد از مرگش، ویسریس با عشق به او در انتخاب ولیعهد، ثابتقدم مانده بود. به این معنا که، همانطور که آلیسنت هرگز نتوانست جای خالی اِما آرن را برای ویسریس پر کند، شاید توجه و عشق ویژه ویسریس به رینیرا نیز به دلیل این بوده که دخترش تنها یادگار همسری بود که ویسریس هرگز نتوانست به خاطر نقشی که در مرگ دلخراشش داشته، او را ببخشد؛ همسری که فقدانش همواره بهعنوان یک سایه بر زندگی ویسریس باقی مانده بود.
اما از زاویهای دیگر، میتوان به آرزوی اِگان برای کسب لقب «سرور مملکت» نگریست. همانطور که وضعیت کنونی اِگان نتیجهی بیتوجهی ویسریس و نفرت آلیسنت است، شرایط مشابهی درباره رینیرا نیز صادق است؛ تصور کنید: رینیرا که در تمام عمر بهطور ویژهای از توجه پدرش برخوردار بود و ویسریس تا آخرین روزهای عمرش به حمایت از حق جانشینی دخترش اطمینان داشت، ناگهان مطلع میشود که نظر پدرش در لحظهی مرگ تغییر کرده است. انتخاب رینیرا بهعنوان حامل پیشگویی اِگان فاتح هدف اصلی زندگیاش بود. بنابراین، طبیعی است که آلیسنت با سوءتعبیر از آخرین سخنان ویسریس، چیزی را از رینیرا گرفته است که برای او بسیار تکاندهنده بوده است.
از این نکته که بگذریم، به نقشهی لاریس برای فراری دادن اِگان میرسیم. نقشهی لاریس مشابه نقشهی سرسی لنیستر در پایان «بازی تاجوتخت» است: وقتی جان اسنو تهدید ارتش مردگان را با سرسی در میان میگذارد، سرسی در خلوتش نقشه واقعیاش را فاش میکند: «بگذار هیولاها همدیگر را بکشند و در حالی که آنها در شمال مشغول جنگاند، ما سرزمینهای خود را پس خواهیم گرفت و سپس حکومت خواهیم کرد». نقشهی لاریس از این جهت اهمیت دارد که میتواند نقشه آلیسنت را بهطور غیرقابل پیشبینی به هم بزند: وقتی آلیسنت به طور مخفیانه به دیدن رینیرا میرود و او را دعوت میکند تا به بارانداز پادشاه برود و شهر را در غیاب ایموند فتح کند، رینیرا به سختی با این پیشنهاد موافقت میکند، زیرا او مجبور است اِگان را اعدام کند. اما آلیسنت در حالی با درخواست رینیرا موافقت میکند که از قصد لاریس برای فراری دادن اِگان بیخبر است.
پیشبینی من این است که وقتی رینیرا بارانداز پادشاه را فتح کند و سپس متوجه شود اِگان غایب است، او به این نتیجه خواهد رسید که آلیسنت درباره موافقت با مرگ پسرش دروغ گفته و خود اوست که پسرش را فراری داده است. به این ترتیب، در حالی که به نظر میرسید بخش از عشق و اعتماد گذشته رینیرا به آلیسنت بهعنوان دوست صمیمی دوران کودکیاش بازسازی شده است و آلیسنت میتواند همراه با دختر و نوهاش ناپدید شود و زندگی تازهای را آغاز کند، رینیرا غیبت اِگان را بهعنوان خیانت دیگری از آلیسنت تلقی خواهد کرد و این موضوع او را عمیقاً خشمگین و پارانوید خواهد کرد.
در حالی که اِگان از دست دادن اندام مردانهاش را به شدت حسرت میخورد، در طرف دیگر، جیسریس به واقعیت بزرگترین کابوسش پی میبرد: اژدهاسوار بودن تنها چیزی بود که به ادعای او بهعنوان ولیعهد تخت آهنین مشروعیت میبخشید و حالا، با وجود اژدهاسوار شدن اُلف و هیو، او برتری منحصر به فردش را نسبت به دیگر حرامزادگان تارگرین از دست داده است. در کتاب، جیسریس نوجوان میگوید: «داییمان ما را استرانگ خطاب میکند، اما وقتی لردها ما را سوار بر اژدها ببینند، خواهند فهمید که این دروغی بیش نیست.
فقط تارگرینها بر اژدها سوار میشوند.» در این اپیزود، جیسریس اُلف را مییابد که پایش را روی میزی گذاشته است؛ این میز، میز معمولی نیست بلکه به شکل قاره وستروس است و بار معنایی و سمبلیک ویژهای دارد. بنابراین، اُلف به معنای واقعی کلمه پاهایش را روی خود مملکت انداخته است. این لحظه یادآور صحنهای در اپیزود اول فصل هفتم «بازی تاجوتخت» است: سرسی دستور داده تا نقشه هفت پادشاهی روی زمین یکی از حیاطهای قلعه سرخ نقاشی شود و او بر روی این نقشه قدم میزند، گویی شهرها زیر پاهایش له میشوند و این احساس سلطهاش بر دنیا را به تصویر میکشد. او بعد از پیروزی بر ارتش گنجشک اعظم در پایان فصل قبل، احساس شکستناپذیری میکند. این موضوع به نوعی درباره پادشاه ویسریس و ماکت والریا نیز صدق میکند. ویسریس نه تنها در حین ساختن ماکتش مانند یک خدا بر شهر مینیاتوریاش سایه میانداخت، بلکه اِگان نیز پس از شنیدن خبر قتل پسرش، ماکت پدرش را بهعنوان یک خدای انتقامجو نابود میکند. همچنین، در اپیزود هفتم فصل اول، اِگان نوجوان را میبینیم که بر لبه پنجره باز اتاقش ایستاده و به شهر بارانداز پادشاه در پایین نگاه میکند، در حالتی که به نوعی بر قدرتش تکیه میکند.
در حالی که جیسریس نگران تضعیف جایگاه خود است، آلیسنت بهدنبال ترک کردن آن و ناپدید شدن با هلینا داوطلب میشود. تصمیم آلیسنت برای فرار و گم شدن چیزی است که نه تنها پدرش از او دریغ کرده بود، بلکه خودش نیز از پسرانش دریغ کرده بود. در اپیزود نهم فصل قبل، آلیسنت به آتو میگوید: «اکنون تازه میفهمم که من تنها یکی از مهرههایی بودم که تو روی صفحه بازیت حرکت میدادی.» آتو پاسخ میدهد: «حتی اگر این حرفها درست باشد، من بودم که تو را ملکه هفت پادشاهی کردم. آیا این را نمیخواستی؟»
آلیسنت میگوید: «چطور باید بدانم؟ من در تمام طول زندگیام تنها خواستههایی را داشتم که تو به من تحمیل میکردی.» به این ترتیب، آلیسنت که خود قربانی پدرش بود، اکنون نقش او را در زندگی فرزندانش ایفا کرده است. برای مثال، در اپیزود دوم این فصل، آلیسنت هلینا را مجبور میکند برخلاف میل خود در تشییع جنازه جِهِریس شرکت کند و انتظاراتی را که بهعنوان ملکه از او میرود، برآورده سازد. بنابراین، زمانی که هلینا به آلیسنت میگوید: «قبل از اینکه ملکه شوم، خوشحالتر بودم»، او احساسات واقعی مادرش را بیان میکند. اکنون، تنها هدفی که به آلیسنت انگیزه میدهد تا ادامه دهد، قطع کردن چرخهای است که مانند بیماری واگیرداری از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود؛ جلوگیری از بلعیده شدن و خرد شدن هلینا در این چرخگوشت سلطنتی بیپایان. اگرچه پسرانش قربانی تصمیماتش شدهاند، حداقل کاری که میتواند انجام دهد این است که از اضافه شدن دخترش به این چرخه جلوگیری کند.
تنها انگیزه آلیسنت این است که فرصتی برای دخترش فراهم کند که هرگز بهعنوان یک گزینه برای او در نظر گرفته نشده بود: او میخواهد دخترش بهگونهای زندگی کند که خودش دوست دارد، نه طبق نقشهای از پیش تعیینشدهای که به او تحمیل شده است. بنابراین، هنگامی که آلیسنت از هلینا میپرسد: «نظرت درباره رفتن از اینجا چیست؟»، شاهد لحظهای بزرگ هستیم. همانطور که اشاره شد، شخصیتها در این اپیزود به تدریج درباره نقش خود در داستان زندگیشان آگاه میشوند؛ کریستون کول به نقش خود بهعنوان ذرهای در زیر پای اژدهاها پی برده است، و دیمون به نقش حمایتی خود از رینیرا ایمان پیدا کرده است. نتیجهای که آلیسنت به آن میرسد این است که او نمیخواهد نقشی در این داستان ایفا کند؛ او میخواهد از مرزهای صفحات کتاب خارج شود و چارچوب تلویزیون را ترک کند.
در حالی که رینیرا بیش از هر زمان دیگری به هویت خود بهعنوان قهرمان اصلی روایت «نغمهی یخ و آتش» ایمان دارد و با بررسی طومارهای تاریخی و مطالعه سرگذشت اجداد افسانهایاش، آیندهای را تصور میکند که نام او نیز به جمع آنان اضافه شود، آلیسنت میخواهد پشت دوربین برود و از ایفای نقشی که برایش نوشته شده، دست بکشد. او نسبت به این که در تاریخ بهعنوان ملکهای سنگدل و شرور یاد خواهد شد، بیتفاوت است. آلیسنت نه بهدنبال میراث است و نه بهدنبال جاودانگی؛ او میخواهد نویسنده داستان خود باشد. شاید نقش جدیدی که او برای خود مینویسد به اندازه نقشی که پدرش برای او تعیین کرده بود، باشکوه نباشد، اما حداقل نگارنده آن خود او خواهد بود. با این حال، باید توجه داشت که خواستههای شخصیتها با خواستههای نویسندگانشان متفاوت است. همانطور که گفته شد، تراژدی آلیسنت این است که رینیرا احتمالاً غیبت اِگان را به پای توطئه او خواهد نوشت و مانع خواهد شد که آلیسنت و دخترش از داستانی که بهدنبال فرار از آن هستند، خارج شوند.
سندور برای سانسا استارک داستان نحوه سوختن صورتش توسط برادرش گِرگور، معروف به «کوهی که میتازد»، را تعریف میکند: «بیشتر مردم فکر میکنند که این زخم نتیجه جنگ است؛ در زمان محاصره، آتشسوزی در برج، یا مشعل یک دشمن. یکی از احمقها ازم پرسید که آیا این کار نفس اژدها بوده است؟» اینبار خندهاش آرامتر بود، اما به همان اندازه تلخ: «میخواهم بهت بگویم که چه شد، دختر.» صدایش از دل تاریکی میآمد و سایهای آنقدر نزدیک شده بود که سانسا میتوانست بوی تند شراب را در نفس او حس کند: «وقتی که از تو کوچکتر بودم، شش، شاید هفت ساله بودم. در دهکده نزدیک به قلعه پدرم، یک چوبتراش مغازهای باز کرده بود و برای جلب توجه، برای ما هدیه فرستاد. پیرمرد اسباببازیهای بسیار زیبایی میساخت. یادم نمیآید که چه چیزی به من رسید، اما چیزی که میخواستم، هدیهای از طرف گرگور بود؛ یک شوالیه چوبی که با رنگآمیزی دقیق و مفاصل متحرک، برای بازیهای جنگی مناسب بود. گرگور پنج سال از من بزرگتر بود و آن موقع برایش اسباببازی اهمیتی نداشت، چون در حال آموزش بود و قدش نزدیک به شش قدم بود و بدنی مانند گاو نر داشت. به همین دلیل، من شوالیهاش را برداشتم، ولی اصلاً لذت نبردم. تمام مدت از چیزی وحشت داشتم که به حقیقت پیوست؛ او مچم را گرفت. در اتاق منقل داغی بود. گرگور بدون گفتن حتی یک کلمه، زیر بغل مرا گرفت و بلندم کرد، کنار صورتم را روی زغالهای داغ گذاشت و وقتی که داد میزدم، ثابت نگهم داشت. میدانی که چه قدرتی داشت. حتی در آن زمان، برای جدا کردنش از من، سه مرد بزرگ لازم شد. پدرم به همه گفت که رختخوابم آتش گرفته و استادمان به من روغن تجویز کرد. روغن! و گرگور هم روغن ویژه خود را دریافت کرد. چهار سال بعد، با هفت روغن تقدیس شد و مراسم سوگند شوالیهها را به جا آورد و ریگار تارگرین بر شانهاش زد و گفت: «برخیز، سِر گرگور.»
پس از یک سکوت طولانی، سانسا با احساس تاسف به سندور نگاه میکند، دستش را روی بازوی قطور او میگذارد و زمزمه میکند: «اون یه شوالیه واقعی نبود.»
در اپیزود هشتم فصل دوم «خاندان اژدها»، دیمون نیز با سوءتعبیری مشابه مواجه میشود. در رویای پیشگویانهای که آلیس ریورز به او نشان میدهد، دیمون رینیرا را بر تخت آهنین نشسته میبیند و او را بهعنوان فردی که سرنوشتش متحد کردن وستروس در برابر تهاجم ارتش مردگان است، تصور میکند. این لزوماً به معنای دروغ بودن رویا نیست؛ چرا که اپیزود هشتم با این صحنه پایان مییابد که آلیسنت به دیدن رینیرا میآید و زمان مناسب برای فتح بارانداز پادشاه را به او اطلاع میدهد؛ بنابراین تصور نشستن رینیرا بر تخت آهنین چندان دور از ذهن نیست.
با این حال، واقعیت این است که در جریان رویای پیشگویانهاش، دیمون شاهزاده موعود حقیقی، یعنی دنریس تارگرین، را نیز مشاهده میکند، اما او هرگز دنریس را نمیشناسد. رایان کاندال در مصاحبههایش اشاره کرده که دیمون تصور میکند آن دختر برهنهای که در رویایش میبیند، باید دختر آیندهاش با رینیرا باشد. به نظر میرسد که تمام تارگرینها در طول تاریخ از طریق الهامهای پیشگویانه، بهنوعی به ظهور دنریس چشم دوختهاند، اما بهدلیل ذات مبهم و گنگ رویاها و همچنین خودشیفتگی یا احساس خودبرگزیدگیشان، خود را بهجای شاهزاده موعود تصور کرده و هویت ناجی دنیا را به نفع خود تعبیر کردهاند.
بنابراین، هرچند ایمان دیمون به رینیرا بهواسطه دیدن این رویا به نظر پیروزمندانه میآید، اما در عین حال انرژی نگرانکننده و خطرناکی از خود ساطع میکند. همانطور که مارتین از زبان شخصیتهایش میگوید: پیشگویی مانند شمشیری بدون قبضه است؛ هیچ راه امنی برای در دست گرفتن آن وجود ندارد.
نوع دیگری از پیشگویی وجود دارد که خود را تحقق میبخشد و بر اراده آزاد شنونده تأثیری نمیگذارد. این نوع پیشگویی به طور غیرمستقیم فساد اخلاقی درونی شنونده را که از قبل وجود دارد، نمایان میسازد. پیشگویی مگی قورباغه برای سرسی لنیستر نمونهای از این نوع است. مِلارا به سرسی میگوید که اگر درباره پیشگویی چیزی به کسی نگویند، پیشگویی به حقیقت تبدیل نخواهد شد. برای اطمینان از پنهان ماندن پیشگویی، سرسی نوجوان مِلارا را به چاه میاندازد و میکشد.
واقعیت این است که مگی با پیشگوییاش هیچگونه نفرت یا تمایل به قتل را در سرسی ایجاد نمیکند. او خودشیفتگی یا حسادت سرسی را جادویی برنمیانگیزد. مگی فقط ویژگیهای منفی سرسی را که از پیش وجود داشته، به طور فعال تحریک میکند. مگی قورباغه با چند کلمه میتواند خودشیفتگی یک دختر اشرافزاده را به ترس تبدیل کند. برای نمونه، وقتی سرسی وارد چادر مگی قورباغه میشود، با او به طور توهینآمیز رفتار میکند؛ توصیف این صحنه اینگونه است: «دخترک با حلقههای موی طلایی دستانش را به کمرش زد و گفت: برای ما پیشگویی کن، وگرنه به پدرم میگویم که به خاطر گستاخیات شلاقت بزند.»
نکته دیگر این است که وقتی مگی به سرسی میگوید یک ملکه جوانتر و زیباتر جای او را خواهد گرفت، با پدیدهای طبیعی و اجتنابناپذیر روبهرو هستیم. همه پیر میشوند، زیباییها زائل میشوند و ملکهها دیر یا زود جایگزین میشوند. در جامعه فئودالی وستروس، دختران معمولاً در سنین پایین ازدواج میکنند، پس جانشین سرسی حتماً جوانتر از او خواهد بود. پیشگویی اینکه یک ملکه جای خود را به زنی جوانتر و زیباتر میدهد، شبیه به پیشبینی آمدن بهار بعد از زمستان است.
بنابراین، سرسی به اشتباه این چرخه طبیعی زندگی را به عنوان تلاشی از سوی دشمن برای پایین کشیدن خود برداشت میکند. به جای پذیرش پایان طبیعی سلطنتش، او به اقداماتی خودویرانگرایانه دست میزند که وضعیتش را بدتر میکند و به طور غیرمستقیم تحقق پیشگویی را تضمین مینماید.
در این لحظات، انتظارات بیرحمانهای که از رینیرا بهعنوان ملکه وجود دارد و احساس همدلی او بهعنوان یک مادر با مادر دیگری، در نقطهای تلاقی میکنند و این تصادم عاطفی بهطور عمیق بر چهره اِما دارسی نمایان میشود. در این سکوت سنگین که به نظر میرسد تا ابد ادامه پیدا کند، میتوان به وضوح نزدیک بودن آنها به ترکیدن بغضهایشان و نیاز شدیدشان به لمس دستهای یکدیگر را حس کرد، اما چیزی مانع از این نزدیکی میشود. «خاندان اژدها» تاکنون به این اندازه عاطفی و دردآور نبوده است. نحوه نگاههای متقابل اِما دارسی و اُلیویا کوک به دنبال راهحل و قوت قلب، نشاندهنده تاریخ عمیق و چندلایه شخصی و مشترک کاراکترهایشان است. در پایان، الیسنت از تلاش برای بیان کلمات دست کشیده و تنها با تکان دادن سر به نشانه موافقت اکتفا میکند.
نظرات کاربران